۱۳۹۰/۱۰/۶

ادمهای مطبوع ملایم



ادمهای مطبوع ملایم

از آدم‌های مطبوع ملایم باید دوری کرد.
آدم‌های مطبوع ملایم، ذره ذره آغشته‌ات می‌کنند.
ذره ذره جانت را مسموم می‌کنند و عاقبت روزی فرا می‌رسد که به حضور زهر در رگ‌هایت عادت کرده‌ای...
و روزی می‌رسد که مسموم شده‌ای، مسموم‌شان شده‌ای.


سیلویا پرنت

پل فلور

نظام خلقت


خدا عالم آفرینشو از یه دونه سیب شروع کرد، بعد درختو آفرید و آخر سر آدمو.
همیشه میوه اول میاد.
خدا همونجور که پشت کله شو می خاروند پیش از اینکه دلو بیافرینه احساساتو آفرید. یا می باس اینجوری شروع کنم:
اول دل ِ حوارو، بعد از اون عهد و وفارو.
خدا چند تا کشتی آفرید بعد طوفانو و دست آخر آبو. اما پیش از همه آبِ حیاتو آفرید که نوح می باس از اون بچشه.
آخه الواح مقدس، پیش از اون که نوشته شن، اینجوری گفته ن.
اما خدا خوشگلکی رو که من دوست دارم پیش از اون آفرید که حتا خودشو بیافرینه!


پل فلور 

تصویری ازو به بر گشاده


هنگام که...



هنگام که گریه می دهد ساز
این دود سرشت ابر بر پشت،
هنگام که نیلچشم  دریا
از خشم به روی میزند مشت،

زان دیر سفر که رفت از من
غمزه زن و عشوه ساز داده
دارم به بهانه های مأنوس
تصویری از او، به بر، گشاده

لیکن چه گریستن چه طوفان!
تاریک شبی است. هرچه، تنهاست.
مردی در راه می زند نی
وآواش فسرده بر می آید.
تنهای دگر منم، که م از چشم
طوفان سرشک میگشاید
هنگام که گریه می دهد ساز
این دود سرشت ابر بر پشت،
هنگام که نیلچشم دریا
از خشم به روی می زند مشت...


نیما یوشیج


پ ن :امشب و این تصویر که از اوست! این شعر نیمارو به یادمن اورد و بهانۀ مانوس امشب من شد.

نیما یوشیج – بر سر قایقش


قایق بان


بر سر قایقش اندیشه کنان قایق بان،
دائما می زند از رنج سفر بر سر دریا فریاد:
اگرم کشمکش موج سوی ساحل راهی میداد.

سخت طوفان زده روی دریاست،
ناشکیباست به دل قایق بان،
شب پر حادثه، دهشت افزاست.

بر سر ساحل هم لیکن اندیشه کنان قایق بان،
ناشکیبا تر بر می شود از او فریاد:
کاش بازم ره، بر خطه ی دریای گران می افتاد! 


نیما یوشیج – بر سر قایقش

الهه ناز


از نوای تو بُود زمزمه ی زیر و بمم
دَم بُود نایی و من در دَم دَم هستم نی

بند بندم همگی پر بُود از نغمه ی وی
هَر دَم از دَم بزند آتشم اندر رگ و پی

عشقِ دم گاه به رومم کشد و گاه به ری
گاه اندر عرب اندازد و گاهی عجمم

یا رب این نای و نی و ما و من و دَمدَمِه چیست؟
دم به دم میدمد و صاحب دم پیدا نیست

پُر صدا کرده جهان را ز منم ، این من کیست؟
منم این صاحب دم یا من و او هر دو یکیست؟

او منم یا منم او یا بُود از او منمم
منم آن ذات که در عین صفات آمده ام

از حضور شَه شیرین حرکات آمده ام
خِضر راه حقم و از ظلمات آمده ام

گمرهان را هِله از بهر نجات آمده ام
ای بسا مرده که یکدم شود احیا ز دَمَم

من که از باده خُم هُوَ هو مخمورم
نیست جز دُرد کشی چیز دگر منظورم

من ز هفتاد و دو ملت به حقیقت دورم
بر سر دار اناالحق زنم و منصورم


مقدس فانی 
یافت شد به اشارۀ یار


برهان جلال الدین


ای از ورای پرده‌ها تاب تو تابستان ما
ما را چو تابستان ببر دل گرم تا بستان ما

ای چشم جان را توتیا آخر کجا رفتی بیا
تا آب رحمت برزند از صحن آتشدان ما

تا سبزه گردد شوره‌ها تا روضه گردد گورها
انگور گردد غوره‌ها تا پخته گردد نان ما

ای آفتاب جان و دل ای آفتاب از تو خجل
آخر ببین کاین آب و گل چون بست گرد جان ما

شد خارها گلزارها از عشق رویت بارها
تا صد هزار اقرارها افکند در ایمان ما

ای صورت عشق ابد خوش رو نمودی در جسد
تا ره بری سوی احد جان را از این زندان ما

در دود غم بگشا طرب روزی نما از عین شب
روزی غریب و بوالعجب ای صبح نورافشان ما

گوهر کنی خرمهره را زهره بدری زهره را
سلطان کنی بی‌بهره را شاباش ای سلطان ما

کو دیده‌ها درخورد تو تا دررسد در گرد تو
کو گوش هوش آورد تو تا بشنود برهان ما

چون دل شود احسان شمر در شکر آن شاخ شکر
نعره برآرد چاشنی از بیخ هر دندان ما

آمد ز جان بانگ دهل تا جزوها آید به کل
ریحان به ریحان گل به گل از حبس خارستان ما

رمان جریان سیال ذهن


رمان جریان سیال ذهن
Saturday, December 03, 2011
9:13 PM

در بارۀ رمان
رمان جریان سیال ذهن:

این رمان مایۀ کارش سیلان مسلسل وارو لاینقطع متغیر و بی پایان ضمیر یا شعور ناخودآگاه یک یا چند شخصیت است. منظور از واژۀ ضمیر یا شعورخودآگاه در اینجا مجموعۀ آگاهی های مختلف و واکنشهای ذهنی احساسی فرد است. این مجموعه پائین ترین مرحله پیش از شکل گیری نفس و گفتار تا اوج ظهور افکار و صحبتهای کاملاً معقول را شامل میشود.
همچنین در اینجا فرض بر این است که ذهن فرد یا جریان سیال ذهن یا شعور ناخودآگاه او در زمان معین از لایه و سطوح مختلف تشکیل شده است. یعنی آگاهی ها، جریان لایزال احساسها، افکار، تخیلات، تداعی معانی و تمایلات هرگاه که قرارباشد محتوای دقیق و صحیح ذهن یا ضمیر ناخودآگاه تشریح یا توصیف شود باید این عناصر مختلف، ازهم گسیخته، بی ارتباط و غیر منطقی به شکل سیلی از کلمات و افکاری درست شبیه جریان درهم و برهم و نامنظم به ذهن سرریز شود.
رمان جریان سیال ذهن در این مواقع از شگردهای متفاوت و متنوعی استفاده میکند تا ضمیر خودآگاه بشر را کاملاً و با قدرت هرچه تمامتر به نمایش بگذارد. بطور کلی می توانیم بگوئیم که اکثر رمانهای روانی یا مانند داستایوفسکی، جریان خودآگاه ولی منظم شعور را تشریح کرده اند و یا مثل مارسل پروست در رمان  « در جستجوی زمان از دست رفته »  از طریق تداعی معانی خاطرات گذشته را ورق زده و نوشته اند. اما جریان سیال ذهن بیشترین توجهش را معطوف به مرحلۀ پیش از شکل گیری لفظ و گفتار، یعنی سطحی غیر شفاهی و غیر گفتاری بشر میکند.
بعبارتي ديگر، در اين مرحله بايد صورت خيال جور واكنشهايي را كه به وصف در نيامده اند بكشد. چرا؟ چون در چنين جهاني از منطق دستور زبان خبري نيست. به هر صورت و با وجود اينكه رمان نويسان براي نوشتن رمانهاي روانكاوانه از شگردها و شيوه هاي مختلفي استفاده ميكرده اند به نظر ميرسد كه همه رمانهاي جريان سيال ذهن اصول مشتركي را نپذيرفته اند.
اين اصول مشترك را اگر بخواهيم در چند اصل خلاصه كنيم ميتوان گفت نويسندگان اين نوع از رمان بر اين باورند كه هستي و وجود پرمعنا و مهم بشر، دردرون او و درفرايندها و فعاليتهاي ذهني حساس او جريان دارد و نه درجهان خارجي و بيرون از او. زندگي و وجود ذهني احساسي بشر از هم گسيخته، پراكنده و بدون روال منطقي است و بالاخره الگوي روانيِ تداعيِ آزادِ معانيِ تسلسل افكار و احساسات بشر را بر هم ميزند و تغيير ميدهد ونه الگوي روابط و روال منطقي را. پس در رمان جريان سيال ذهن رمان نويس فقط با جهان دروني اشخاص سروكار دارد و فضاي ذهني و آنچه در درون افراد ميگذرد عرصه كار اوست.
بايد همينجا اين نكته را متذكر شدكه كوشش در استفاده صرف از مايه هاي برآمده از ضمير ناخودآگاه و دروني بشر در داستان، به هيچوجه شيوه نوظهوري نيست. نخستين بار «لارني استرن» در رمان معروف خود موسوم به «دريستران شاندري» با اشعاري از يك فيلسوف يوناني مبني بر اينكه اين اعمال نيستند بلكه افكاري در باره اعمال هستند كه بشر را مضطرب ميكنند و نيز با انطباق نظريات روانشناسان در باره تداعي معاني و استمرار بر ساخت و كار ذهن بشر به طرز جالب توجهي از اين شيوه استفاده كرد. ولي باوجود اينكه استرن توالي و تسلسل افكار را از قيد نظم خشك و منطقي آزادكرد، نتوانست با تصويري كه از ضمير ناخودآگاه «دريستران» ميدهد نقبي به سطح زيرين مرحله پيش از شكل گيري لفظ و گفتار او بزند. حتي  هنري جيمز هم در رمانهاي خود در همان سطح ضمير خودآگاه و گفته هاي منطقي و منظم ميماند.


یکشنبه سی و یکم مرداد ماه هشتاد ونه/ ‏12:09:13 ق.ظ

حسد بر زندگی عین القضاة



حسد بر زندگی عین القضاة


شما در میان حشرات جمع شده که جسم و جانتان را فتح کرده شباهت به انسان دارید و مرا با زوزه هایتان به استنطاق کشانیده اید. گواه شما ذاتی ندارد، ذات شما گم شده در موذی گری های حشرات خانه کرده در مغز و تنتان است. این صدای مرا آسمان ها می شنوند، به جلال پیدای او... با این تهمت ها خود وادار می شوید تا خون به نانتان ببارد و جان از ناخن های پا با زهر و درد بیرون دهید و صدایتان ضجه ای شود در میان دشتی از خار.

نگاه کنید، نگاه کنید... از خرده های من در همزبانی با شما چه چرک ها که می ریزد. این بنده هیچگاه دشنام نمی دانستم... دیگر زبان به خواری شما نخواهم، خار اگر به دست شد خون و چرک روان شود و مرا با چرک و خار و خون که از انسانی برآید راه و کاری نیست، باطن من مرگ دشمن نمی خواهد. با شما در کار عشقتان هم ندا نیستم، از هوس گریزانم کردید و از همه... با عشق بیامیزید که در شما گفتم که هست. پوزش از خود میخواهم و از شما...
شما به صدارت خود بیاندیشید و من در اندیشه های بلند قامت خود که جنگلی است آتش گرفته می خواهم سرگردان بمانم. بگوئید در را باز کنند که ساعت می و شراب شما گذشته است...


از کتاب: حسد بر زندگی عین القضاة 
نوشته: مسعود کیمیایی

۱۳۹۰/۱۰/۱

دیالکتیک تنهایی

همه انسان‌ها، در لحظاتی از زندگيشان، خود را تنها احساس می کنند. و تنها هم هستند. ... انسان يگانه موجودی است که می داند تنهاست و يگانه موجودی است که در پی يافتن ديگری است. طبيعت او ... ميل و عطش تحقق بخشيدن خويش در ديگری را در خود نهفته دارد. انسان خود درد غربت و بازجستن روزگار وصل است.
بنابراين آن‌گاه که او از خويشتن آگاه است از نبود آن ديگری يعنی از تنهايی اش هم آگاه است.... ما همه نيروهايمان را به کار می گيريم تا از بند تنهايی رها شويم. برای همين، احساس تنهايی ما اهميت و معنايي دوگانه دارد: از سويی آگاهی برخويشتن است، و از سوی ديگر آرزوی گريز از خويشتن...!



دیالکتیک تنهائی / اوکتاویو پاز / مترچم: خشایار دیهیمی

خاطرات


به خاطر آوردن ، این همان چیزی است که مانع مردن اش می شود .
می ترسد بمیرد و باز هم به خاطر بیاورد . این طوری مردن بی فایده است ...
مردن همه ی فایده اش این است که دیگر هیچ چیزی به خاطر نیاوری ...




"مرگ ممتد از موزه اشیای گم شده / پیام یزدانجو "

الهی نامه


در مقابل طعن و لعنهایی که در ادبیات ما بر ابلیس نثار گردیده، برخی عرفا همچون شیخ عطار از ابلیس بسیار جانبداری کرده اند.
استاد بدیع الزمان فروزانفر ضمن تحلیل الهی نامۀ عطار درین باره می نویسد: شیخ بحثی دراز دامن پیش میکشد در قوت وسواس شیطان و مرتبۀ او در درگاه خداوند و در تمام این مسائل جانب شیطان را می گیرد و او را تبرئه بلکه تقدیس و تنزیه نیز می نماید.
ابلیسی که در الهی نامه می بینیم، آفریده ای است دستخوش پشیمانی و حسرت و بر حال زار و لعنت زدگی خود می گرید؛ « پیوسته دو جوی سیه » از چشمهای او روان است. گذشته از این، ابلیس عطار محو وجود پروردگار است، عاشقی است پاکباز و دریا دل که از طعن و لعن بیمی ندارد: « نگردد عشق جانش ذره ای کم » گویی به آدمیان سرمشق می دهد که در راه دوست باشد از همه چیز گذشت، هر مصیبتی را تحمل کرد...

شیر و گاو

پیش شیر رفت و بیستاد. شیر پرسید که هیچ بدست شد؟ زاغ گفت: کس را چشم از گرسنگی کار نمی کند، لکن وجه دیگر هست، اگر امضای ملک بدان پیوندد همه در خصب و نعمت افتیم. شیر گفت: بگو. زاغ گفت: این اشتر میان ما اجنبی است، و در مُقام او ملک را فایده ای صورت نمی توان کرد. شیر در خشم شد و گفت: این اشارت از وفا و حریت دور است و با کَرم و مروت نزدیکی و مناسبت ندارد. اشتر را امان داده ام، به چه تأویل جفا جایز شمرم؟ زاغ گفت: بدین مقدمه وقوف دارم، لکن حکما گویند که «یک نفس را فدای اهل بیتی باید کرد و اهل بیتی را فدای قبیله ای و قبیله ای را فدای اهل شهری و اهل شهری را فدای ذاتِ ملک اگر در خطری باشد»... شیر سر در پیش افگند .

کلیله و دمنه، باب شیر و گاو

شوالیه تاریکی

ژوکر: واقعاً به نظرت من شبیه کسی هستم که نقشه‌ای داشته باشه؟ می‌دونی من چی هستم؟ من سگی هستم که دنبال ماشین‌ها می‌دوه. اگه به یکی‌شون هم برسم اصلاً نمی‌دونم می‌خوام باهاش چیکار کنم!



شوالیه تاریکی (The Dark Knight) – محصول 2008
کارگردان: کریستوفر نولان
دیالوگ گو: هث لجر (جوکر)

عمران صلاحی


حرمت   باقی نمانده است
جهل   حکم می‌راند
رانده شدیم - چون گوسفندان - در هاویه
و مرگ
شبانی می‌کند
زیبایی
جایگاهی ندارد


از کتابِ تازه‌منتشرشده‌ی "در زیر آسمان مزامیر" نشر امرود

تقریظ و اعتراض، علی اکبر دهخدا (از چرند و پرند)


بله، یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک وزارت عدلیه بود. یک آصف الدوله و یک مساله اسرای قوچان. از اینها گذشته یک روزنامه چی بود. بله یک مدت هم در وزارت عدلیه، مجلس استنطاق بود.
این روزنامه چی هم هر روز برای کسب اخبار در آنجا حاضر بود. استنطاق هم تا نزدیکی های ظهر طول می کشید. هوا هم گرم بود. توی خانه روزنامه چی هم جز پنیر و سبزی چیزی نبود. خانه روزنامه چی هم دور بود. بوی مسمای بادنجان و کباب جوجه هم وزارتخانه را پر کرده بود. توپ ظهر یک دفعه به صدا درآمد و باقیش یادم رفت.

سمفونی مردگان - عباس معروفی

وقتی آدم کسی را دوست داشته باشد ،
بیشتر تنهاست .
چون نمی تواند به هیچ کس جز همان آدم بگوید که چه حسی دارد ...
و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق می کند ،
تنهایی تو کامل می شود .

میلان کوندرا


جهان دارد به تدریج شفافیت خود را از دست می دهد. تیره می شود. بیش از پیش غیر قابل فهم می شود. به درون ناشناخته ها در می غلتد و حال آنکه انسان، که جهان به او خیانت کرده، به خویشتن خویش، به نیستان گم شده اش، رویاهایش و طغیانش می گریزد و می گذارد تا از صداهای درون خود کر شود تا دیگر صداهای بیرون را نشنود.

ناظم حکمت


شاید اگر آسمان ما را از هم جدا نمیکرد...
اینقدر به هم نزدیک نبودیم

آه از این چشمی ‌که واگردید و حیرانم نکرد


ناتوانی در تلاش حرص بهتانم نکرد
قدردانیهای طاقت آنچه نتوانم نکرد
شمع خامش وارهید از اشک و آه و سوختن
بی‌زبان بودن چه مشکلهاکه آسانم نکرد
تا مبادا خون خورد تمثالی از پیدایی‌ام
نیستی در خانهٔ آیینه مهمانم نکرد

۱۳۹۰/۹/۱۶

نمایشنامه

 در سایه روشن شاید پس از معاشقه. پشت به پشت هم روی زمین نشته اند و سرهای شان را به هم تکیه داده اند. زن انگور می خورد. مر سیگاری خاموش بر لب دارد و فندکی در دست. ]

زن     بگو آ.
 مرد    آ.
 زن     مهربون تر، آ.
 مرد    آ.
 زن     آهسته تر، آ.
 مرد    آ.
 زن     من یه آی لطیف تر می خوام، آ.
 مرد    آ.
 زن     با صدای بلند اما لطیف، آ.
 مرد    آ.
 زن     بگو آ، یه جوری که انگار می خوای بهم بگی دوستم داری.
 مرد    آ.
 زن     بگو آ، یه جوری که انگار می خوای بهم بگی هرگز فراموشم نمی کنی.
 مرد    آ.
 زن     بگو آ، یه جوری که انگار می خوای بهم بگی خوشگلم.
 مرد    آ.
 زن     بگو آ، یه جوری که انگار می خوای اعتراف کنی خیلی خری.
 مرد    آ.
 زن     بگو آ، یه جوری که انگار می خوای بگی برام می میری.
 مرد    آ.
 زن     بگو آ، یه جوری که انگار می خوای بهم بگی بمون.
 مرد    آ.
 زن     بگو آ، یه جوری که انگار می خوای بهم بگی لباست رو درآر.
مرد    آ.
 زن     بگو آ، یه جوری که انگار می خوای ازم بپرسی چرا دیر اومدی.
 مرد    آ ؟
 زن     بگو آ، مثل این که بخوای بهم بگی سلام.
 مرد    آ.
 زن     بگو آ، مثل این که بخوای بهم بگی خداحافظ.
 مرد    آ.
 زن     بگو آ، مثل این که ازم بخوای یه چیزی برات بیارم.
 مرد    آ.
 زن     بگو آ،
 مرد    آ.

...
 زن     آهان بگو آ، انگار که می خوای یه چیز خیلی مهم بهم بگی.
 مرد    آ.
 زن     بگو آ، انگار که بخوای بهم بگی که دیگه ازت نخوام بگی آ.
 مرد    آ.
 زن     بگو آ، انگار که می خوای بگی فقط با آ حرف زدن خیلی عالیه.
 مرد    آ.
 زن     ازم بخواه که بگم آ.
 مرد    آ.
 زن     ازم بخواه که یه آی لطیف بگم.
 مرد    آ.
 زن     ازم بخواه که آهسته تر یه آی لطیف بگم.
 مرد    آ.
 زن     ازم بپرس همون قدر که دوستم داری، دوستت دارم؟
 مرد    آ ؟
 زن     بهم بگو که دارم دیوونت می کنم.
 مرد    آ.
 زن     و این که دیگه حوصله ت سر رفته.
 مرد    آ.
 زن     خوب من قهوه می خوام ؟
 مرد    آ ؟
 زن     معلومه که می خوام.

        [ مرد بلند می شود و برای زن قهوه می ریزد. ]
 مرد    آ ؟
 زن      آره یه قند کوچولو، مرسی.
 مرد   [ پاکت سیگارش را به سوی او می گیرد.] آ ؟
 زن     نه خودم دارم.

      [ زن پاکت سیگارش را در می آورد و سیگاری در آن بیرون می کشد. ]
 مرد   [ فندکش را به سوی او میگیرد ]  آ ؟
 زن    فعلا نه، مرسی.
 مرد   آ ؟
 زن    نمی دونم... شاید... ترجیح می دم امشب خونه غذا بخوریم.
 مرد   آ.
 زن    باشه ولی آخه سسش رو داریم ؟
 مرد   آ.
 زن    پس بریم بیرون.
 مرد   آ.
 زن    پس همین جا بمونیم.
 مرد   آ...
 زن    بیا این جا...
 مرد   آ...
 زن    تو چشام نگاه کن.
 مرد   آ.
 زن    تو دلت یه آ بگو.
 مرد  ...
 زن    مهربون تر.
 مرد  ...
 زن    بلند تر و واضح تر. برای این که بتونم بگیرمش.
 مرد  ...
 زن    حالا یه آ تو دلت بگو، انگار که می خوای بهم بگی دوستم داری.
 مرد  ...
 زن    یه بار دیگه.
 مرد  ...
 زن    یه آ تو دلت بگو، انگار که می خوای بهم بگی هیچ وقت فراموشم نمی کنی...
 مرد  ...
 زن    یه آ تو دلت بگو، انگار که می خوای بهم بگی خوشگلم.
 مرد  ...
 زن    حالا می خوام یه چیزی ازت بپرسم... یه چیز خیلی مهم... و می خوام تو دلت بهم جواب بدی آماده ای؟
 مرد  ...
 زن    آ ؟
 مرد  ...
 زن   ...
 مرد  ...




تکه ای از نمایش نامه
"داستان خرس های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد"

اثر ماتئی ویسنی یک

ترجمه تینوش نظم جو




روزمرگی با مرگ

  من،مرگ را زیسته ام مرگ را دیده ام من در دیداری غمناک من مرگ را به دست سوده ام من مرگ را زیسته ام با آوازی غمناک غمناک وبه عمری سخت دراز و ...