این روزها مشغول مطالعه کتاب: جزء از کل اثر: استیو تولتز هستم.
یه قسمتی از این کتاب برام جالب بود که فکر کردم اینجا بنویسم.
مردم همیشه شکایت میکنن که چرا کفش ندارن تا
این که یه روز آدمی رو میبینن که پا نداره و بعد غر میزنن که چرا ویلچر اتوماتیک
ندارن. چرا؟ چی باعث میشه که به طور ناخودآگاه خودشون رو از یه سیستم ملالآور به
یکی دیگه پرت کنن؟ چرا اراده فقط معطوفه به جزئیات و نه به کلیات؟ چرا به جای «کجا
باید کار کنم؟» نمیگیم «چرا باید کار کنم؟» چرا به جای «چرا باید تشکیل خانواده
بدم؟» میگیم «کی باید تشکیل خانواده بدم؟» چرا ناگهان تغییر کشور نمیدیم؟ چرا
همهی فراتسویها نمیرن اتیوپی و بعد اتیوپیاییها برن انگلستان و همهی
انگلیسها برن کارائیب و به همین ترتیب، تا بالاخره زمین رو به همون شکلی که باید
باهم قسمت کنیم و از شر وفاداری شرمآور و خودخواهانه و سفاکانه و متعصبانه نسبت
به خاک خلاص بشیم؟ چرا اراده حروم موجودی میشه که انتخابهای بیشماری داره ولی
تظاهر به داشتن فقط یک یا دو انتخاب میکنه؟
گوش کن، آدمها شبیه زانویی میمونن که یه چکش
کوچولوی لاستیکی بهشون میخوره. نیچه یه چکش بود. شوپنهاور یه چکش بود. داروین یه
چکش بود. من نمیخوام چکش باشم چون نمیدونم زانو چه واکنشی نشون میده. دونستنش
هم ملال آوره. این رو میدونم چون میدونم که مردم اعتقاد دارن. مردم به
اعتقاداتشون افتخار میکنن. این غرور لوشون میده. این غرور، غرور مالکیته. من
شهود داشتم و متوجه شدم تمام بینشها چیزی جز سروصدا نیستن. من تصویر دیدم. صدا
شنیدم،تو حس کردم ولی نادیدهشون گرفتم همونطور که از این به بعد هم نادیدهشون
میگیرم. من این راز و رمزها رو نادیده میگیرم چون دیدمشون.
من بیشتر از خیلی آدمها دیدهم ولی اونها
باور دارن و من نه. اون وقت چرا من باور ندارم؟ به خاطر این که من میتونم فرایند
موجود رو ببینم.
این اتفاق زمانی میافته که مردم مرگ رو
میبینن. یعنی همیشه. اون ها مرگ رو میبینن ولی فکر میکنن روشنایی دیدهن. این
برای من هم اتفاق میافته. وقتی ته دلم حس میکنم دنیا معنایی،میدونم که این
معنا در حقیقت مرگه ولی جون دوست ندارم مرگ رو توی روز روشن ببیتن ذهنم توطئه
میکنه و میگه «گوش ک ن،نگران نباش،تو موجود ویژهای هستی، تو معنا داری، دنیا
معنا داره،حسش نمیکنی؟» ولی من هنوز مرگ رو میبینم و حس میکنم. باز ذهنم میگه
«به مرگ فکر نکن، لالالا،تو همیشه زیبا و ویژه باقی میمونی و هیچ وقت
نمیمیری،هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت،مگه راجع به روح جاودانه نشنیدی؟ خب تو یه
خوبش رو داری....
شاید بعدا ادامهاش رو بنویسم.
نمیدونم!