۱۳۹۰/۱۲/۸

مختار نیستیم... مجبوریم

بنشان از دلم  غبار  به  می  ******* که تویی صحن سینه رافراش
گرتو درمعرفت شکافی موی  *******  ور زبان توهست گوهر پاش
یک سرموی بیش وکم نشود  ******* زانچه بنگاشت درازل نقاش
تو چه دانی که در نهاد کثیف  *******  آفتاب است  روح یا  خفاش

روزمرگی با مرگ

  من،مرگ را زیسته ام مرگ را دیده ام من در دیداری غمناک من مرگ را به دست سوده ام من مرگ را زیسته ام با آوازی غمناک غمناک وبه عمری سخت دراز و ...