۱۳۹۲/۱۱/۱۶
مولانا علامه بيدل دهلوي
آیینه بر خاک زد صنع یکتا
تا وانمودند کیفیت ما
بنیاد اظهار بر رنگ چیدیم
خود را به هر رنگ کردیم رسوا
در پرده پختیم سودای خامی
چندان که خندید آیینه بر ما
از عالم فاش بی پرده گشتیم
پنهان نبودن ، کردیم پیدا
ما و رعونت ، افسانه کیست
ناز پری بست گردن به مینا
آیینه واریم محروم عبرت
دادند ما را چشمی که مگشا
درهای فرد وس وا بود امروز
از بی دماغی گفتیم فردا
گو هر گره بست از بی نیازی
دستی که شستیم از آب دریا
گرجیب ناموس تنگت نگیرد
در چین د امن خفته ست صحرا
حیرت طرازیست نیرنگ سازی است
تمثال اوهام آیینه دنیا
کثرت نشد محو از ساز وحدت
همچون خیالات از شخص تنها
وهم تعلق برخود مچینید
صحرانشین اند این خانمانها
موجود نامی است باقی توهم
از عالم خضر رو تا مسیحا
زین یاس منزل ما را چه حاصل
همخانه بیدل همسایه عنقا
اشتراک در:
پستها (Atom)
روزمرگی با مرگ
من،مرگ را زیسته ام مرگ را دیده ام من در دیداری غمناک من مرگ را به دست سوده ام من مرگ را زیسته ام با آوازی غمناک غمناک وبه عمری سخت دراز و ...
-
مادر یادها ، دلبر دلبران ای تو همۀ خوشی های من ، ای تو همۀ فریضه های من بیاد بیاور دلاویزی نوازشها را گرمی دستها را و لطف شبان من هنر بی...
-
ابوالقاسم عارف قزوینی در سال 1261 خورشیدی (1259 به روایت دیگر) در قزوین زاده شد. صرف و نحو عربی و فارسی را در قزوین فرا گرفت. خط شکسته و...
-
“نمیدانم. اما چه درهم پیچ و گره خورده است درونم، و چه زوزه های خوار شده ای را می شنوم، و چه نا توانمندی غریب و کشنده ای حس می ...