۱۳۹۰/۱۲/۹

عارف قزوینی


ابوالقاسم عارف قزوینی در سال 1261 خورشیدی (1259 به روایت دیگر) در قزوین زاده شد. صرف و نحو عربی و فارسی را در قزوین فرا گرفت. خط شکسته و نستعلیق را بسیار خوب می‌نوشت و چون صدای خوشی داشت از خردسالی نزد حاجی صادق خرازی به فراگیری آواز خوانی پرداخت، همین امر، پدر او ملا هادی وکیل را به این فکر انداخت که او را به روضه خوانی بگمارد. عارف که از نیت پدر ناراضی بود ، نفرت او را به دل گرفت و دو سه سالی بعد در شانزده سالگی به تهران رفت و در آغاز سعی کرد با درباریان آشنا شود. از جمله با علی اصغر اتابک اعظم آشنا شد، حتی به بارگاه مظفر الدین شاه راه یافت. شاه فرمان داد نام او را در فهرست فراشان خلوت بنویسند ولی طبع بلند و روحیه سرکش عارف این "توهین" را نپذیرفت. او فکر می کرد به عنوان هنرمند قدر خواهد دید و نه آن که در ردیف عملجات طرب قرار گیرد. از همین روی خود را از همه درباریان برید و هنگامی که زمزمه های انقلابی به فریاد مبدل شد به همکاری با مشروطه خواهان پرداخت و با شعرها و ترانه های میهنی به یاری آنان شتافت. عارف از آن پس در میان همه ی عشق های روزگار که به قول خودش "عشق نبود، عاقبت ننگی شود"، بیش از همه دل به عشق وطن بست و به یاد مردم وطن خود زندگی کرد.
عارف خود به اهمیت نقشی که در جامعه موسیقی سنتی ایران ایفا کرده، واقف است. در جایی می گوید که وقتی شروع به تصنیف سازی ملی کرده است که ایرانی از ده هزار نفرش یک نفر نمی دانست وطن یعنی چه؟ همه فکر می کردند که وطن ده یا شهری است که انسان در آن جا زائیده شده باشد. و در جایی دیگر: "مردم خیال می کردند ، تصنیف برای ج... (روسپی)های دربار و ببری خان گربه شاه شهید باید گفته شود...!"
عارف در واقع آیینه دار زیر و بالای جنبش مشروطیت است. هنگام برآمدن و شکفتن، ستایشگر آن و به وقت رنگ باختن و از دست رفتن، مرثیه پرداز آن می شود.
همزمان با عارف می توان شاعران دیگری را جست که جانبدار مشروطه بودند و بعضی ها شان حتی، توانایی شعری بیشتری داشتند، ولی هیچ کدام در بیان احساسات و آرزوهای ملی چون او تاثیرگذار نشدند. مردم هم از اقشار مختلف، از نامی و عامی، به عارف عشق می ورزیدند و شعرها و ترانه هایش به شتاب وارد زبان ها می شد.
رضا زاده شفق، که با عارف دوستی نزدیک داشته و مقدمه مبسوطی نیز بر دیوان او نهاده است می گوید:" در تمام دوره انقلاب (مشروطه) هیچ قلم و زبانی نتوانست دل مردم ایران را مانند سخنان عارف به لرزه در آورد."
عارف اگرچه به پیشکسوتی علی اکبر شیدا در کار ترانه سرائی اذعان دارد، ولی به حق باید خود او را بنیانگذار ترانه های نو به شمار آورد.
از عارف در مجموع، بیست و نه تصنیف به یادگار مانده است که البته غالب آنها نه از راه نت نویسی، که سینه به سینه به روزگار ما رسیده است. بعدها این تصنیف ها را آهنگ سازان برجسته ای چون روح الله خالقی و جواد معروفی و فرامرز پایور به نت درآورده و برای اجرای با ارکسترهای کوچک و بزرگ تنظیم کرده اند.




گفتنی است که پیوند و شیوه ای از شعر و موسیقی در پیشبرد همه انقلاب هایی که در جهان روی داده ، نقش اساسی ایفا کرده ولی غالبا در قالب "سرود و مارش" عرضه شده است. تنها انقلاب مشروطه از این بابت استثنا است. عارف اگر چه مارش جمهوری و مارش خون نیز ساخته ولی تاثیر تصنیف هایی که غالبا در مایه های غم انگیز سنتی آفریده به مراتب بیش از این سرودها و مارش ها بوده است.
روح الله خالقی می گوید "عارف دل غم دیده ای داشت و برای بیان سوز درون خود، مایه های غم انگیز سنتی را ترجیح داده است. "
یازده تصنیف او در مایه های دشتی و افشاری ساخته شده است. او ولی دشتی غمگنانه را چنان به کار می گیرد که تاثیر حماسه را پیدا می کند و جمع شنوندگان را بر می انگیزاند. نمونه ی برجسته ی این گونه کارهای او تصنیف معروف "از خون جوانان وطن" است که آن را به حیدر عمر اوغلی از سرداران مشروطیت هدیه کرده است.
این تصنیف یک مانیفست تمام و کمال انقلابی است و در آن نه تنها از کشتار جوانان که از خیانت وکیلان و امیران و از ضرورت برپایی قیام ملی سخن رفته است.
شیوه بهره گرفتن از مایه های به ظاهر غم انگیز را در ساخت آهنگ های برانگیزاننده، بعدها روح الله خالقی نیز تجربه کرد. سرود "ای ایران" او در دشتی تاثیر فراگیری در جامعه داشته و عملا به سرود ملی تبدیل شده است.
عارف سال های پایانی زندگی خود را در دره مرادبگ در همدان در فقر و تیره روزی گذراند. استغنای طبع او هیچ کمکی را از هیچ سو نمی پذیرفت. تنها پزشک نیکو کاری به نام بدیع الحکما که بیماری مالاریای او را درمان می کرد، نان و آبی نیز برایش فراهم می آورد.
دولتمردان ترجیح می دادند که او در همان زندگی شبه تبعیدی بماند. زبان سرخ او را تاب نمی آورند.
کسانی هم که همیشه نان را به نرخ روز می خورند حرف و حدیث هایی در باره اش ساختند و پراکندند. عارف خود می گوید که یکی از جراید "ننگی" تهران نوشت "مردم! گول این دجال الخلقت را نخورید! او همیشه خائن اجنبی پرست بوده است...!"
عارف بعد می افزاید من یک ایرانی پاک و بی آلایش بوده و هستم که به هیچ چیز جز وطنم علاقه ندارم ...من کسی هستم که آرزو می کنم در خاکستر تون حمام بخوابم ولی ملتم شریف و بزرگوار و مملکتم آباد باشد. من اگر علاقه ای به خود داشتم کارم به اینجا نمی رسید.
برای آنکه بدانید کار عارف در آخر عمر به کجا رسید این تکه را از زبان او بشنویم :" اغلب مردم گمان کرده بودند در قزوین املاکی دارم که مخارج سال من از عایدی آنها می گذرد ... در صورتی که اتفاق افتاده که من چندین شب را با صد دینار سیب زمینی نسیه از بقال سر کوچه گذرانده ام."
سرانجام دست اجل روز دوم بهمن ماه سال 1312 خورشیدی گریبان شاعر و ترانه پرداز برجسته ی ایران را گرفت و ما هفتاد و پنج سال است که چشم به راه عارفان دیگر نشسته ایم!

عارف در ۱۷ سالگی به دختری به نام "خانم بالا" عشق و علاقه پیدا کرد و با او در پنهان ازدواج کرد. (تصنیف دیدم صنمی ... را در وصف وی سرود) فشارهای خانواده دختر پس از اطلاع از این امر، زیاد شد و عارف به ناچار به رشت رفت و پس از بازگشت با وجود عشق بسیار، آن دختر را طلاق داد و تا آخر عمر ازدواج نکرد.
در سال ۱۳۲۳ در زمان آغاز ۲۳ سالگی عارف زمزمه مشروطیت بلند گشته بود، عارف نیز با غزلهای خود به موفقیت مشروطیت کمک کرد.
در سال ۱۳۳۵ یکی از دوستان عارف به نام «عبدالرحیم خان» خودکشی کرد و عارف بر اثر این به جنون مبتلا شد و نظام السلطنه مافی او را برای مداوا به بغداد برد. پس از چندی با شروع جنگ جهانی اول همراه نظام السلطنه به استانبول رفت. وی از این سفر پشیمان شد و در سال ۱۳۳۷ ه.ق به تهران بازگشت و کنسرت با شکوهی ترتیب داد.
در هنگام مرگ کلنل محمد تقی خان پسیان در سال ۱۳۴۰ ه.ق در تشییع جنازهٔ او شرکت نمود و به مسببین این حادثه ناسزا گفت. نقل است هنگامی که سر کلنل را روی توپ می گذاشتند، عارف فریاد بر آورد:
این سر که نشان سر پرستی ست
امروز رها ز قید هستی ست
با دیدهٔ عبرتش ببینید
کاین عاقبت وطن پرستی ست
عارف در سال ۱۳۰۵ ه.ش به دعوت دوستی به بروجرد رفت تا شرح احوال دورهٔ آزادی خواهی را بنویسد. اما از بروجرد بر اثر حادثه‌ای ناخوشایند (مسموم کردن یکی از سگهای وی و شایعاتی مبنی بر دفن جسد سگ در یک امامزاده) خارج شده و به اراک پناه برد. در اراک هم او را راحت نگذاشتند. او خود می‌گوید:
"بعد می‌گویند این ننگ [مقصود خود عارف است] بسته نباید در خاک قبر بماند، ای داد، بی داد! حقیقتاً ای داد، بیداد؛ الان ده، پانزده سال است شب و روز ورد زبان من این شده است که بگویم ای داد، بیداد."
سپس بیماریش شدت گرفت و حنجره اش گرفته، از خواندن بازماند و از معالجه ناتوان:
"آیا به که می‌شود گفت که سینهٔ من گرفت و من استطاعت معالجهٔ آن را نداشتم تا اینکه به کلی از بین رفت."
سرانجام عارف در سال ۱۳۰۷ جهت معالجه نزد دکتر بدیع به همدان رفت و برای همیشه در آنجا ماند. عارف در همدان بیمار، رنج دیده و مایوس بود و از همه جز اندک دوستانی یک دل و صمیمی کناره گرفت و انسان‌ها را شیطان و دروغگو می نامید. او از دشمنی اهل روزگار چنین شِکوه می‌کند:
"آخر این چه بدبختی بود که دامن گیر من شده است. فرمانفرما با من بد، سلیمان میرزا بد، قوام‌السلطنه بد، تقی‌زاده هم بد، نصرت‌الدوله بد، ملک‌الشعرا بد، مرتجع و آزادی خواه هر دو دشمن، من از هر طرف هدف تیر کینه خواهی شده ام."
عارف باقیماندهٔ عمر را در خانه‌ای اجاره‌ای در یک قلعهٔ کوچک در درهٔ مرادبگ با یک کلفت به صورت تبعیدی و خودخواسته سکونت گزید؛ در حالی که دارایی او دو سگ و دو دست لباس کهنه بود. او در سال‌های پایانی با فقر دست به گریبان بود و اگرچه دوستان دور و نزدیک به او کمک می‌کردند، این امر به روح آزادهٔ شاعر لطمه می‌زد و او را شرمنده می ساخت. خود دربارهٔ روزهای تنهایی می‌گوید:
"حالا که هنگام زوال آفتاب عمر است و پایان روزگار به غفلت گذراندهٔ زندگانی است. تازه دانسته ام تنها دوستان من این دو سگ هستند که معنی وفا، محبت و دوستی را در آنها یافته ام."
در سال ۱۳۰۸ عارف سر مکاتبه با زرتشتیان هند را باز کرد و برخی پژوهش‌های خود را برای «سردین شاه پارسی» به هند فرستاد. زرتشتیان او را به هند دعوت کردند، اما جواب رد داد و دیری نگذشت که از کردهٔ خود پشیمان شد.
سرانجام در روز یک شنبه یکم بهمن ۱۳۱۲ خورشیدی در حالی که ۵۴ سال داشت، مرگ زودرس به سراغش آمد. جیران، کلفتش که او را به عقد خویش در آورده بود، حکایت کرده که عارف در آخرین دم از او خواست که وی را نزدیک پنجره ببرد تا آفتاب و آسمان میهن را ببیند و او پس از دیدن آفتاب چنین خواند:
ستایش مر آن ایزد تابناک
که پاک آمدم پاک رفتم به خاک
سپس به بستر بازگشت و لحظاتی بعد جان سپرد و در کنار آرامگاه بو علی سینا در همدان در خاک آرمید.


تصنیف های عارف


1.از خون جوانان وطن لاله دمیده
2.دیدم صنمی، سرو قدی، روی چو ماهی – آواز افشاری – ۱۲۶۵
3.ای امان از فراقت امان – دستگاه شور – ۱۲۷۵ (هم‌زمان با ورود مشروطه خواهان به تهران)
4.نمی دانم چه در پیمانه کردی – آواز افشاری
5.نکنم چاره اگر دل هر جایی را – آواز افشاری – ۱۲۷۶
6.افتخار همه آفاقی و منظور منی – دستگاه سه‌گاه - (برای افتخارالسلطنه - دختر ناصرالدین شاه)
7.توای تاج، تاج سر خسروانی – آواز افشاری – ۱۲۷۷ - (برای تاج السلطنه - دختر ناصرالدین شاه)
8.هنگام می‌فصل گل و گشت چمن شد – آواز دشتی - (به مناسبت افتتاح دورهٔ دوم مجلس‌شورای‌ملی‌ایران)
9.دل هوس سبزه و صحرا ندارد – آواز ابوعطا
10.نه قدرت که با وی نشینم، نا طاقت که جز وی ببینم – آواز افشاری
11.ننگ آن خانه که مهمان ز سر خوان برود – آواز دشتی – ۱۲۸۸ - (به مناسبت اخراج مورگان شوستر از ایران)
12.باد فرح بخش بهاری وزید – آواز بیات‌زند
13.بلبل شوریده فغان می‌کند – دستگاه ماهور – ۱۲۸۹
14.گریه را به مستی بهانه کردم – آواز دشتی – ۱۲۸۷
15.از کفم رها شد مهار دل –آواز افشاری – ۱۲۸۸
16.ترک چشمش ار فتنه کرد راست – ابوعطا(حجاز) – ۱۲۹۴
17.چه شورها که من به پا ز شاهناز می‌کنم – دستگاه شور – ۱۲۹۵
18.بماندیم ما، مستقل شد ارمنستان – دستگاه سه‌گاه –۱۲۹۷
19.جان برخی آذربایجان باد – آواز دشتی – ۱۲۹۷ (برای آذربایجان - در جواب تفرقه افکنان)
20.شانه بر زلف پریشان زده‌ای، به‌به و به – آواز دشتی –۱۲۹۷
21.رحم‌ای خدای دادگر کردی نکردی – آواز بیات‌زند – ۱۲۹۷
22.امروزای فرشتهٔ رحمت بلا شدی – آواز افشاری – ۱۲۹۹
23.گریه کن که گر سیل خون گری ثمر ندارد – آواز دشتی – ۱۳۰۰ (به مناسبت مرگ کلنل محمد تقی‌خان پسیان)
24.تا رخت مقید نقاب است – آواز بیات‌اصفهان – ۱۳۰۱
25.ای دست حق پشت و پناهت بازآ – دستگاه شور – ۱۳۰۰(برای سید ضیا)
26.گو به ساقی کز ایاغی ترکی و ماغی
27.باد صبا بر گل گذر کن – آواز شوشتری
28.چه آذرها به جان از عشق آذربایجان دارم – ۱۳۰۳ (به یاد ستارخان و باقر خان)
29.باد خزانی زد ناگهانی، کرد آنچه دانی – دستگاه شور - ۱۳۰۳ (برای آذربایجان)


پراگماتیسم


پراگماتیسم



پراگماتیسم یا عمل‌گرائی به انگلیسی: pragmatism، به معنی فلسفه اصالت عمل است؛ ولی در سیاست بیشتر واقع‌گرایی و مصلحت‌گرایی معنی می­دهد.

پراگماتیسم روشی در فلسفه مدرن است که با اعتراف به غیرممکن بودن اثبات بعضی مسائل، آن‌ها را با توجّه به کاربردشان در زندگی انسان می‌پذیرد. طرفداران این شیوه، خود را عمل‌گرا و متسامح می‌دانند. مخالفان، این گروه را میانه‌رو یا محافظه‌کار و منفعت‌طلب می‌خوانند. از دیدگاه پراگماتیسم، کلیه تصورات، مفاهیم، قضاوت‌ها و نظرات ما قواعدی برای «رفتار» (پراگمای(ما هستند، اما حقیقت آن‌ها تنها در سودمندی عملی آن‌ها برای زندگی ما نهفته است. از دیدگاه پراگماتیسم، معیار حقیقت، عبارت است از سودمندی، فایده، نتیجه و نه انطباق با واقعیت عینی. در واقع حقیقت هر چیز بوسیله نتیجه نهائی آن اثبات می‌شود... 

دولت­مردان و سیاست­مداران «پراگماتیست» به کسانی اطلاق می­شود که امکانات عملی و مصلحت روز را بر معتقدات خود مقدم می­شمارند و به عبارت دیگر برای پیش­رفت مقاصد خود یا ماندن بر مسند قدرت، انعطاف نشان می­دهند.

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد




نمیدونم چرا هروقت با این اصطلاح برخورد میکنم بیشتر ذهنم به سمت درغگویی کشیده میشه تا یک مکتب فلسفی و روشی علمی برای برخورد با موضوعات پیچیده و غامض! 

۱۳۹۰/۱۲/۸

مختار نیستیم... مجبوریم

بنشان از دلم  غبار  به  می  ******* که تویی صحن سینه رافراش
گرتو درمعرفت شکافی موی  *******  ور زبان توهست گوهر پاش
یک سرموی بیش وکم نشود  ******* زانچه بنگاشت درازل نقاش
تو چه دانی که در نهاد کثیف  *******  آفتاب است  روح یا  خفاش

۱۳۹۰/۱۱/۲۹

مرزبان نامه

مرزبان‌نامه کتابی‌ست نوشتهٔ اسپهبد مرزبان‌بن رستم‌بن شهریاربن شروین‌بن رستم‌بن سرخاب‌بن قارن آملی. بعدها سعدالدین وراوینی آن را از لهجه طبری به فارسی دری نقل کرد. 
چند جمله از مرزبان نامه:


«بکاشتند و بخوردیم و کاشتیم و خورند// چو بنگری همه برزیگران یکدگریم»


«چون گِل بر دیوار زنی اگر در نگیرد، نقش آن لامحاله بماند.»


«خاموشی، هم پرده عورت جهل است و هم شکوه عظمت دانایی.»


«دستور گفت: شنیدم که بزرجمهر هر بامداد که به خدمت خسرو شتافتی او را گفتی شب‌خیز باش تا کامروا باشی.»
(پس چرا همیشه به ما میگن؛ سحر خیز باش تا کامروا شوی؟)


«روباه به درِ خانه ِ خویش چندان قوت دارد که شیر به در خانه کسان ندارد.»

عرفان نظرآهاری


سگ اصحاب کهف از غار بیرون آمد تا تجربه شگفتش را با مردمان در میان بگذارد. می خواست بگوید که چگونه سگی می تواند مردم شود! اما او نمی دانست که مردمان به سگان گوش نمی دهند، حتی اگر به زبان آدمیان صحبت کنند.
سگ اصحاب کهف زبان به سخن باز کرد اما پیش از آن که چیزی بگوید، سنگش زدند و چوبش زدند ، رنجور و زخمی اش کردند.
سگ اصحاب کهف گریست و گفت: من هشتمین آن هفت نفرم. با من این گونه نکنید... آیا کتاب خدا را نخوانده اید؟ ... آیا نمی دانید پروردگار از من چگونه به نیکی یاد می کند؟
هزار سال پیش از این، خوی سگی ام را کشتم و پلیدی ام را شستم. امروز از غار بیرون آمدم که بگویم چگونه سگی می تواند به آدمی بدل شود...
اما دیدم که چگونه آدمی بدل به دام و دد شده است.
دست هایی از خشم و خشونت دارید، می درید و می کشید. دندان تیز کرده اید و جهان را پاره پاره می کنید. این سگ که آن همه از او نفرت دارید ، نام من است اما خوی شماست!
سگ اصحاب کهف گفت: آمده بودم از تغییر برایتان بگویم . از تبدیل، از ماجرای رشد و از فراتر رفتن . اما می بینم که شما از تبدیل ، تنها فروتر رفتن را بلدید. سقوط و مسخ را.
با چشم های اعتیاد به جهان نگاه می کنید و با پیش داوری زندگی. چرا اجازه نمی دهید تا کسی پلیدی اش را پاک کند و نجاستش را تطهیر.
چرا نیاموخته اید ، نیاموخته اید که به دیگری گوش دهید. شاید این دیگیری سگی باشد اما حقیقت را گاهی از زبان سگی نیز می توان شنید!
سگ اصحاب کهف به غارش بازگشت و پیش خدا گریست و از خدا خواست تا او را دوباره به خواب برد.
خدا نوازشش کرد و سگ اصحاب کهف برای ابد به خواب رفت ...

یافت شد به اشاره یار:  جمعه هجدهم نوامبر 2011

۱۳۹۰/۱۱/۲۸

ناولها


الا یا ایهاالساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

یه عمره دلم میخواد معنی مصرع اول این شعر حافظ رو بدونم، ولی هیچوقت نخواستم برم معنیش کنم. دوست داشتم خود حافظ می گفت، 

نسبیت اخلاق

نسبیت اخلاق  هم دیگر به کمک ما نمی آید!... امروز فرهنگ ما دیگر آن بطن قرص و محکم همیشگی را از دست داده!
فرهنگ ما همیشه دینی بوده و حالا دیگر آن ضمانتهای همیشگی و اجرایی فوق طبیعی...همان که
مبنای رد و قبول و خیر و شر بود برای ما،  هر روز کمرنگ تر و بیجان تر میشود!
میراث ما از یکسو با ایمانی متزلزل و از یکسو با تعصب کور مورد تحدید قرار گرفته.
بدون حکمت راه به جایی نخواهیم برد.
حالا دیگر ما مانده ایم و حکمت و جهل متواضع تاریخی مان...

ویل دورانت - لذات فلسفه

۱۳۹۰/۱۱/۲۷

این واسه توست که عاشق کویری


در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو برخورد مسیرم که بمیرم

یک قطره آبم که در اندیشه ی دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم

یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنـــگ در آغوش بگیرم که بمیرم

از زندگــی بی تو گریــزانم و بیزار
آنقدر که بگذار بمیرم که بمیرم

این کوزه ترک خورده چه جای نگرانی است
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم

فاضل نظری

ابوسعید ابالخیر


از دوست به هر چیز چرا بایدت آزرد                
کین عیش چنین باشد گه شادی و گه درد

گر خوار کند مهتر خواری نکند عیب                 
چون باز نوازد شود آن داغ جفا سرد

صد نیک به یک بد نتوان کرد فراموش                
 گر خار بر اندیشی خرما نتوان خورد

او خشم همی گیرد تو عذر همی خواه                 
هر روز به نو یار دگر می‌نتوان نکرد

چشم می باید گشودن جلوه گو موهوم باش


چون نگه عمریست داغ چشم حیران خودیم
زیر کوه از سایهٔ دیوار مژگان خودیم

دعوی هستی سند پیرایهٔ اثبات نیست
اینقدر معلوم می‌گردد که بهتان خودیم

وحشت صبحیم ما راکو سر و برگی دگر
یعنی از خود می‌رویم و گرد دامان خودیم

سخت جانی عمر صرف ژاژخایی‌ کردن‌ست
همچو سوهان پای تا سر وقف دندان خودیم

شیشهٔ ما را در این بزم احتیاج سنگ نیست
از شکست دل مقیم طاق نسیان خودیم

...

مولانا بیدل

سبحانی ما اعظم شانی

شیخ عطار در تذکره الاولیاء گوید که روزی بایزید در حالت بی خودی این کلمه از او ظاهر شد و مریدان پس از بازگشت بایزید به خود اورا بر گفته اش مطلع کردند. او گفت که اگر دیگر بار کردم مرا با کارد بزنید. چون دیگر بار این سخن از بایزید صادر شد مریدان به قصد صدمه او برآمدند. اما خانه از بایزید پر دیدند و گویی چاقو بر آب می زنند. چون بایزید در گوشه محراب بخود آمد . گفت این بایزید است که می بینید و آن بایزید نبود.

تفسیر اول:
همانطور که از گفته بایزید پیداست هیچ موقع آنچه در خور حضرت الهی است را بخود نسبت نداده است و با این داستان مشخص است که می خواهد بگوید که بایزید این است که جسمی خاکی دارد و هدف زخم کارد قرار می گیرد و آنچه که زخم کارد در او کاری نیست وجهی است که حق تعالی بر صورت بایزید آفریده و آن صورت می گوید: سبحانی ما اعظم شانی. همانطور که در قرآن کریم درختی که بر موسی علیه السلام در بیابان شعله ور شد از گفته الهی به موسی می گوید: انی انا الله که مسلما آن درخت  صدا الله نیست و خداوند آن صوت را آفریده است مانند صورت بایزیدی.
اما در داستان منصور حلاج که انا الحق به زبان جاری کرد با اینکه سخن او جای تاویل دارد ولی نگفت این منصور نیست و بسیار این سخن در میان عوام انداخت تا بزرگان وقت از صوفیه هم او را راندند. سید طائفه جنید بغدادی را هم همان زمان گفتند: مگر سخن او تاویل ندارد. گفت: بگذارید بکشند که امروز روز تاویل نیست.

تفسیر دوم:
مراد بنده از این بحث بیشتر تفسیر دوم بوده است. همانطور که مولانا در جواب شمس تبریزی که مقایسه بین سخن بازید که سبحانی ما اعظم شانی( منزه هستم و چه عظیم است شان من) و پیامبر صلی الله علیه و آله که لا احصی ثناء علیک، انت کما اثنیت علی نفسک(ما ستایش تو را نمی توانیم شمرد و تو را سزاست که خویش را ثنا کنی) نمود که چطور کلام بایزید بزرگتر است؟!
و مولانا جواب گفت که با یزید با جرعه ای مست شده و آن گفته و پیامبر شانش والاتر ازین جرعه هاست.

عبودیت محض:

خداوند متعال در قرآن کریم می گوید: و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون(ذاریات/56)
از ابن عباس روایت شده که گفته: لیعبدون یعنی لیعرفون که هدف خلقت شناخت است. سخنی درست و بجاست اما خود عین عبارت بدون تاویل از ماده عبد است. اگر منظور عبادت باشد که خداوند فرشتگانی داشت که او را بسیار عبادت می کردند. پس سخن نباید صرف عبادت باشد. آنچه ابن عربی بدان اعتقاد دارد مساله عبودیت است. عبودیت همان است که عبد در برابر مولا خود دارد. یعنی هر چه مولا گوید همان است و عبد نزد خود هیچ مایملکی ندارد و هر چه هست از مولاست. عبودیت محض یعنی همین که عبد درآنچه حق تعالی راست داخل نشود. اگر کمی دقت کنیم می بینیم که همه چیز از آن حق تعالی است. پس عبد حقیقی و عبودیت محض یعنی خروج از دایره اسماء و صفات الهی و داخل شدن در آنچه که حق تعالی را سزاوار نمی باشد. ابن عربی و دیگران بارها این جمله بایزید را می آورند که او از حق تعالی پرسید: خداوندا به چه چیز بتو نزدیک شوم؟ خداوند گفت: بدانچه مرا سزاوار نیست؟ گفت: آن چه می باشد؟ حق تعالی گفت: ذلت و افتقار. پس عبد حقیقی هم صفاتی دارد که حق تعالی که مولاست را نشاید و آن جهل، ذلت، فقر و دیگر صفات موجود حادث است. همانطور که در بسیار از ادعیه ما وارد شده است. پس در فقره دعای پیامبر صلی الله علیه و آله که لا احصی ثناء علیک، انت کما اثنیت علی نفسک(ما ستایش تو را نمی توانیم شمرد و تو را سزاست که خویش را ثنا کنی) آن حضرت خود را ناتوان از ستایش حق تعالی می بیند و این اوج ستایش اوست. در مناجات العارفین حضرت علی ابن الحسین علیه السلام آمده است: و لم تجعل للخلق طریقا الی معرفتک الا بالعجز عن معرفتک( خداوندا برای خلق طریقی بسوی معرفتت قرار ندادی مگر عجز و ناتوانی از معرفت تو.) پس همین عجز از معرفت عین معرفت و بزرگترین مرتبه معرفت از نظر امام زین العابدین علیه اسلام است.
آنچه خیال باطل ماست فکر می کنیم که عجز که چیزی نیست و باید متخلق به اسماء و صفات الهی شد و مثلا به اسم الحی زنده کرد و به اسمهای دیگر فلان و .... و با اینکه اینها درست است اما کمتر کسی حتی از بزرگان است که بتواند اوج مقام عجز و فقر و جهل را درک کند. ابن عربی می گوید:
العلم بالله عین الجهل فیه به                    الجهل بالله عین العلم فاعتبر
ابن عربی در تفسیر آن گفته پیامبر که ذکر شد، در باب پنجاهم فتوحات مکیه می گوید: « عجز از درک ادراک خودش ادراکی است یعنی وقتی دانستی که وی کسی است که دانسته نمی شود، این خود علم به خداوند متعال است. پس دلیل و راهنمای علم به او، عدم علم به اوست . »
اینجا مرحله از علم خفته است که جز به اشاره نزد اهلش گفته نشده است. چرا که خداوند نهی از شناخت ذاتش را می کند و می گوید: یحذرکم الله نفسه (خداوند شما را از خودش بر حذر داشت.(آل عمران/20)) با این وجود دستور به دانستن توحید و یکتاییش داده است و می گوید: فاعلم انه لا اله الا الله(محمد/19)و این دستور از جهت آن است که او اله است .
خیال نشود که این عبودیت مقام اندکی است و از بزرگی آن اینکه خداوند پیامبرش را عبد و رسول نامید که این دو اختصاص به نبی او دارد و برای حق تعالی سزاوار نیست.
شیخ اکبر در باب سی و هشتم فتوحات مکیه در باب معرفت اقطاب محمدی اینطور می گوید که: عبودیت مخصوص پیامبر است و دروازه آن بر روی ما بسته شده است. بایزید بسطامی پس از تضرع بسیار به اندازه سر سوزنی نصیب او شد و خواست در آن گام نهد که آتش گرفت، یعنی از راه ذوق و کشف بدان نتوان رسید و این کمال عبودیت است. شیخ ادامه می دهد که به عنایت الهی نه کوشش خود بدان مقام آگاهی یافتم و ولی ادب الهی را رعایت کردم و همچون بایزید گام در آن ننهادم و فهمیدم که این خطاب گام نهادن در آن برای ازمایش است نه برای تکریم و بزرگداشت. بنابراین توقف کردم و تقاضای حجاب کردم و بخاطر این ادب مرا تشکر کردند و به اندازه تار مویی مرا بخشید که از اختصاص الهی بود. پس مقام عبودیت عجیب مقامی است چرا که هر که در بازار است طلب ربوبیت می کند و می خواهد بر آنچه حق تعالی راست برخوردار شود. همه چه عارف و صوفی و ... کیست که نخواهد پله های ترقی را طی کند و بزرگ گردد. اصلا گویی انسان بر این سرشته شده است و عبودیت و بندگی محض مگر به عنایت الهی دون کوشش انسان حاصل گردد ، چرا که هر کوششی مترتب به هدفی والاست که مزاحم با عبودیت است.

عدم مزاحمت در اسماء الهی

از بزرگترین نکاتی که ابن عربی بدان اشاره داده است عدم مزاحمت در اسماء الهی است. آنچه که معروف است به مناسبت حدیث خلق الله آدم علی صورته ( خداوند حضرت آدم را بر صورت خودش خلق کرد.) بحث تخلق و تحقق به اسماء الهی است. این بحث راجع به این که هر موجود و پدیده ای کدام اسم و صفت الهی در او تجلی کرده است یا مظهر کدام یک است. خود شیخ اکبر ابن عربی کتاب به نام کشف المعنی عن سر اسماء الله الحسنی دارد که از تعلق و تحقق و تخلق به 99 اسم الهی در آن سخن به میان می آید.
بحث ما در این قسمت بر این است که اسماء و صفاتی که برای حق تعالی ثابت است به همان وجه برای عبد نمی تواند تحقق پیدا کند. شیخ اکبر در این ادب الهی بحث را به آنجا می کشاند که اسم الولی بر وزن فعیل است و فعیل به معنای اسم فاعل و مفعول می آید. پس ادب در این است که اسم فاعل آن برای حق تعالی و اسم مفعول آن برای تحقق بنده به آن باشد که بوی خوش عبودیت استشمام گردد. پس عارف کامل محقق کسی است که بتواند بین اسماء الهی آنچه در خور اوست بردارد و آنچه را شایسته الهی است واگذارد و مزاحمت در آن بوجود نیاورد. عالم بالله حقیقی بقول شیخ اکبر کسی است که آنچه می داند می داند و آنچه نمی داند نیز می داند که نمی داند. یعنی آن قسمت درخور دانستن او نمی باشد و همین دانستن ندانستن و عدم امتزاج و اشتباه در موارد دانایی و نادانی اوج مرتبه علمی محقق بالله است.

نتیجه:

آنچه سزاوار است برای بنده همان بندگی و فقر و نیاز است. پس عارف کامل حقیقی کسی نیست که بر مراتب هستی مستولی و به انواع خرق عادات ملون باشد بلکه همان است که گفته آمد.

۱۳۹۰/۱۱/۱۹

که من عاشقم گر بسوزم رواست

شبی یاد دارم که چشمم نخفت 
شنیدم که پروانه با شمع گفت
  
که من عاشقم گر بسوزم رواست 
تو را گریه و سوز باری چراست؟
  
بگفت ای هوادار مسکین من 
برفت انگبین یار شیرین من

چو شیرینی از من بدر می‌رود 
چو فرهادم آتش به سر می‌رود

همی گفت و هر لحظه سیلاب درد 
فرو می‌دویدش به رخسار زرد

که ای مدعی عشق کار تو نیست 
که نه صبر داری نه یارای ایست

تو بگریزی از پیش یک شعله خام 
من استاده‌ام تا بسوزم تمام

تو را آتش عشق اگر پر بسوخت 
مرا بین که از پای تا سر بسوخت

همه شب در این گفت و گو بود شمع 
به دیدار او وقت اصحاب، جمع

نرفته ز شب همچنان بهره‌ای 
که ناگه بکشتش پری چهره‌ای

همی گفت و می‌رفت دودش به سر 
همین بود پایان عشق، ای پسر

ره این است اگر خواهی آموختن 
به کشتن فرج یابی از سوختن

مکن گریه بر گور مقتول دوست 
قل الحمدلله که مقبول اوست

اگر عاشقی سر مشوی از مرض 
چو سعدی فرو شوی دست از غرض

فدائی ندارد ز مقصود چنگ 
وگر بر سرش تیر بارند و سنگ

به دریا مرو گفتمت زینهار 
وگر می‌روی تن به طوفان سپار
یافت شد به اشاره یار
هجدهم بهمن نود

روزمرگی با مرگ

  من،مرگ را زیسته ام مرگ را دیده ام من در دیداری غمناک من مرگ را به دست سوده ام من مرگ را زیسته ام با آوازی غمناک غمناک وبه عمری سخت دراز و ...