۱۳۹۹/۳/۹

درمان شوپنهاور

 وقتی اغلب انسان‌ها در انتهای زندگی خود به گذشته می‌نگرند، در میابند که در سراسر عمر عاریتی و گذرا زیسته‌اند. آن‌ها متعجب خواهند شد وقتی بفهمند همان چیزی که اجازه دادند بدون لذت و قدردانی سپری گردد، همان زندگی‌شان بوده است. بنابراین، بشر با حیله‌ی امیدوار بودن فریب خورده و در آغوش مرگ می‌رقصد.



ﺍﺭﻭﯾﻦ ﯾﺎﻟﻮﻡ : ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺷﻮﭘﻨﻬﺎﻭﺭ




۱۳۹۹/۳/۵

هیروشیما عشق من



زن: گوش کن. من هم مثلِ تو فراموشی را می‌شناسم.

مرد: نه، تو فراموشی را نمی‌شناسی.

زن: من هم مثلِ تو از نظرِ خاطرات آدمِ بااستعدادی هستم. من فراموشی را می‌شناسم.

مرد: نه، تو از نظرِ خاطرات آدمِ بااستعدادی نیستی.

زن: من هم مثلِ تو سعی کردم با تمامِ نیروهایم علیه فراموشی مبارزه کنم. من هم مثلِ تو فراموش کرده‌ام. من هم مثلِ تو آرزوی یک به‌خاطرآوردنِ تسلّی‌ناپذیر را داشته‌ام؛ خاطره‌ای از سنگ و سایه. من با تمامِ قوایم، تا آن‌جا که به من مربوط می‌شود، علیه وحشت مبارزه کرده‌ام؛ وحشتِ درک‌نکردن چرای یک خاطره. من هم مانندِ تو فراموش کرده‌ام… چرا باید احتیاجِ مُبرمِ به‌خاطرآوردن را انکار کرد؟


هیروشیما عشق من

مارگریت دوراس



۱۳۹۹/۳/۲

ری‌را


یادمه اولین بار که اسم ری‌را رو شنیدم یکی بود تو بازز که پست‌هاشو فقط به خاطر اسمش می‌خوندم. از این اسم خوشم میومد.

امروز عکس حامد اسماعیلیون با دخترش ری‌را رو دیدم. اینطور که خودش گفته آخرین عکسی هست که با هم گرفتن. حامد برای دخترش نوشته: 
قرار بود امروز ۱۰ ساله بشوی متاسفم که نتوانستم از تو  محافظت کنم.

با خودم فکر میکردم واقعا بچه‌دار شدن دل شیر می‌خواد. خیلی باید جرات و جسارت داشته باشی که عامل موجودیت یک انسان زنده باشی. مسئولیت خیلی بزرگیه پذیرفتن تمام مخاطرات و سختی‌هایی که در تمام عمر سر راهش قرار خواهد گرفت و تربیت کردنش طوری که بتونه از پس مشکلات زندگیش بربیاد.
تازه کسی مثل حامد اسماعیلیون جزو نمونه‌های موفق پدر مادر محسوب میشه. ولی آخرش حتی در مورد همچین حادثه‌ای، او خودش رو مقصر میدونه و تاسف میخوره که نتونسته کاری برای دخترش انجام بده. 

امیدوارم خدا قدرت تحمل این درد رو بهش داده باشه. 







۱۳۹۹/۳/۱

رفیق بی‌کلک


یک نفر می‌تونه بدترین آدم روی زمین باشه، حتی به خودش لطمه بزنه ولی رفیق خوبی باشه.
برای رفاقت باید وقت گذاشت. مثل فرش دست‌باف، هرچی بیشتر خاک می‌خوره بهتر میشه.
هیچ‌کس نمی‌تونه ما رو بخاطر بی‌پولی یا زشتی یا حتی نداشتن سواد عالی بازخواست بکنه. 
ولی دیگران حق دارن اگر سوال کنن: بعد از این همه سال چرا یه رفیق نداری باهاش درددل کنی؟
شاید لازم باشه قبل از اینکه دیگران از ما سوال کنن، این سوال رو از خودمون بپرسیم.

یاد شعر مارگوت بیگل افتادم:


پیش از آنکه به تنهایی خود پناه برم
از دیگران شکوه آواز می کنم
فریاد می کشم که ترکم گفتند!

چرا از خود نمی پرسم:
کسی را دارم
که احساسم را
اندیشه و رویایم را
زندگی ام را با او قسمت کنم؟

آغاز جدا سری شاید از دیگران نبود








۱۳۹۹/۲/۳۱

مرگ نهنگ‌ها




کرونا حداقل یادآوری کرد که مرگ چقدر نزدیک و بدیهی است. وقتی خیلی غرق زندگی و مشغله‌های روزمره میشی یادت میره که آخرش قرار بمیری و این اتفاق صرفا در آخر ماجرا نیست. مرگ خیلی نزدیک ما زندگی میکنه. 


مرگ نهنگ

۱۳۹۹/۲/۳۰

کرونا ویروس کذایی

از قرار کرونا حالا حالا مهمان ماست و باید باهاش کنار بیایم. هرکس که بتونه زودتر زندگی خودش رو با شرایط جدید وفق بده، زودتر به شرایط قابل تحمل میرسه. 
ولی چیزی که بیشتر از کرونا مردم رو نگران کرده قیمت‌های سرسام‌آور مایحتاج روزمره مردم است که دیگه به ساعت رسیده. و لحظه‌یی رشد میکنه. این فقط شامل مایحتاج روزانه‌ی مردم نیست. مخصوصا اجناس خارجی که تقریبا دلبخواهی شده و هر کس هر قیمتی دلش بخواد روی جنسش گذاشته و اصلا براش مهم نیست که جنسش رو بخری یا نخری.
قبلا میرفتم برای خرید جنس، فروشنده از جاش بلند میشد سر حرف رو باز میکرد و شروع میکرد به حرف‌های بازار گرم کنی معمول. گاهی هم شاگردش رو صدا میکرد؛ بچه برو دوتا چایی بیار.
حالا وارد مغازه‌ها میشی، بدون اینکه هیچ حرکتی بکنه و حتی شاید سرش رو بلند نکنه نگاهت کنه، قیمت میده.
جرات داری بپرس  چرا؟ یا جیگر داری حرف از تخفیف بزن. چک و  چک‌بازی هم که کلا تعطیل. هیچ خری ازت چک نمیگیره. فروش فقط نقدی. میخوای بخواه، نمی‌خوای به سلامت.
چک شده کاغذ پاره. 


۱۳۹۹/۲/۲۶

عین القضاه و تفاوت بین عقل و دین

تمهیدات

عین القضاة همدانی



میان آرا عین القضاة و استادش غزالی در رفع تزلزل عقاید تفاوت کلی و اساسی بوده است. غزالی معتقد بود که بوسیلهٔ نور باطنی که در دل او تجلی میکند تمام مشکلات روحی و عقلی خود را حل می‌نماید. ولی عین القضاة نور باطن یا «بصیرت» را فقط وسیله ادراک حقیقت عالم ازلی و امور ماورا آن میداند و علم و عقل را برای درک حقیقت این عالم ناتوان نمی‌شمارد و میگوید که علم و عقل برای «تصور» حقایق عالم ازلی توانایی دارند نه برای «ادارک» آنها.

تمام کوششهای عقلی غزالی برای درهم کوبیدن آرای فلاسفه و اساس فلاسفه مبذول شده و عین القضاة کتاب «غایه البحث عن معنی البعث» را برای علما و فلاسفه نوشته تا بوسیلهٔ‌عقل بتوانند مسئله نبوت و امور آخرت را اجمالا تصور کنند و اما برای عامه رساله جمالی را تالیف کرده و در آن مانند غزالی میگوید: «انسان عقل را نباید در امور دینی بکار برد مگر در حالت دفاع بر ضد مبدعان» 



۱۳۹۹/۲/۲۴

نام ناپذیر


نام ناپذیر
ساموئل بکت

(قسمت دوم)

آن مرد خیلی پیش  از من عبور کرد. در فواصلی معین و بدون تردید. شاید قبل از او هم کسی عبور کرده باشد؟‌ با این حال، من حرکت نکردم. او بدون حرکت عبور کرد. از طرفی در آن‌جا داستان مالون خیلی اهمیتی نداشت. من هم قصد ندارم خیلی خودم را خسته کنم. (او در میان تعجب من عبور کرد و ما یک سایه به طرفش انداختیم. گفتنش تقریبا غیر ممکن است.) او به آهستگی و کمی آن‌طرف‌تر از من و از همان مسیر عبور کرد. من تقریبا مطمئن هستم. با آن کلاه بی‌لبه‌اش مثل یک پایان دهنده به نظر می‌رسد. با دو دست،‌ دهانش را گرفته بود. او بدون گفتن حتی یک کلمه عبور کرد. شاید من را ندیده بود. یکی از همین روزها با او جر و بحث کرده بودم. من می‌گویم چیزی نمی‌دانم. زمانش که برسد می‌گویم به چه چیزی فکر می‌کنم. (در اینجا هیچ روزی وجود ندارد،‌ ولی من نیاز دارم که بگویم.)‌ او را از کمر به بالا دیده‌ام. سر،‌گردن و بالاتنه‌اش را که هر سه در یک راستا قرار داشت. اما اینکه بر روی زانوهایش بود یا بر روی پاهایش،‌ چیزی است که من هنوز هم نتوانسته‌ام آن را بفهمم. (شاید هم نشسته بود.) من او را از نیمرخ دیدم. برای یک لحظه فکر کردم که او مالوی است که کلاه مالون را به سر گذاشته است. با این حال منطقی است که تصور کنیم آن شخص همان مالون است که کلاه خودش را به سر گذاشته است. (اوه، ‌کلاه مالون! کلاه مالون می‌تواند اولین چیزی باشد!) لباس دیگری ندیدم. شاید مالوی اینجا نباشد. یعنی چنین چیزی ممکن است؟‌ نورهای ضعیف، نوعی فاصله را تلقین می‌کردند. شکی ندارم که آن‌ها برای شنیدن حقیقت اینجا هستند. مطمئنم که همه اینجا و در این مکان بزرگ و وسیع هستیم. با این حال،‌تنها کسی که تا به آن لحظه دیده بودم، فقط مالون بود.

آدم‌هایی که هیچ وقت حوصله ندارن، همون‌هایی هستن که بیشتر از همه انتظار کشیدن.

فرضیه دیگر این است که آن‌ها زیاد آن‌جا نمانده‌اند. برای اینکه در آن‌جا حفره‌های زیاد و عمیقی وجود دارد. ولی چه کسی این‌ها را به من گفته؟ وسوسه‌ای شدید!  مکان‌های دیگری هم برای ما وجود دارد و در اینجا من با مالون تنها هستم؟‌ (فکر میکردم که حداقل قدم‌های اولیه‌ای برداشته‌ام،‌ ولی انگار قرار است که ما برای همیشه اینجا بمانیم.) سوالات زیادی وجود ندارد. در آن‌جا یک نفر محو نشد و همین پایانی برای ناپدید شدن،‌ شد. بالاخره روزی که مالون قبل از من از آن‌جا عبور کند، ‌می‌رسد. دیگران هم عبور خواهند کرد. ولی فعلا نظری در این مورد ندارم. ریش نامرتب او که از چانه‌اش از دو طرف آویزان شده،‌ من تهی از احساس را غرق در ترحم نسبت به او میکند. آیا قبلا هم چنین حسی نسبت به او داشته‌ام؟ ‌نه، ‌من همیشه درحالی که دست‌هایم بر روی زانوهایم است اینجا می‌نشینم و مثل یک جغد که در قفسی بزرگ اسیر است به دوردست‌ها خیره می‌شوم و اشک از چشم‌هایم سرازیر می‌شود. ولی چه چیزی باعث ریختن اشک می‌شود؟ ‌در آن‌جا چیز غم‌انگیزی وجود ندارد. شاید این مغزم باشد که در حال آب شدن است. خوشبختی گذشته از حافظه‌ام پاک شده بود. اگر من کارهای عادیم را انجام داده باشم، ‌دچار نوعی بی‌خبری شده‌ام. هیچ وقت هیچ چیزی من را نگران نکرده است. با این وجود، ‌کمی نگران و آشفته‌ام. از آن زمان که اینجا هستم چیزی تغییر نکرده. و من جرات نمیکنم به دنبال  علت این  بی‌تغییری باشم.   بهتر است سعی کنیم بفهمیم که این تفکرات ما را به کجا می‌برد. من شروع به ظاهر شدن در جاهای دیگر کرده‌ام. حالا همه برای رسیدن به آرامش در حرکتند. (‌حرکت یا فرار؟ یکی دو نشانه وجود دارد که نشان می‌دهد می‌خواهم  فرار کنم.)‌( من می‌خواهم فرار کنم نه آن‌ها.) اینجا همه چیز هست. نه،‌ فقط من این را نمی‌گویم. توانایی این کار را ندارم.

من زندگیم را مدیون هیچ‌کس نیستم: ‌آتششان ضعیف شده و آن‌ها که روشنش کرده‌اند، ‌حالا نیستند. با اینکه از هیچ کجا می‌آیند،‌به هیچ کجا نمی‌روند. مالون عبور کرد. چراغ‌ها روشن هستند: بالاخره آن‌ها از کجا می‌آیند؟‌از کجا به طرف من می‌آیند؟‌ این سوالات چطور؟ ‌و کنجکاوی:‌من نمی‌توانم ساکت بمانم. به هر حال،‌باید بدانم که هیچ چیز،‌ چه معنی می‌دهد. اینجا همه چیز واضح و روشن است. ولی هیج چیز،‌ واضح نیست. گفتگو باید ادامه پیدا کند. یک نفر تاریکی را اختراع کرد. بدون محتوا. نیازی نیست هرکاری بکنم:‌ چه چیزی در مورد آن ها خیلی عجیب و اشتباه به نظر می‌رسد؟ ‌نامنظمی و بی‌ثباتیشان؟ درخشش لحظه‌ای و ضعیف  شدنشان؟ یکی دو تا شمع هنوز  باقی مانده! مالون درست سر وقت آمد و ناپدید شد. با همان شکل و ظاهر همیشگی و همان سرعت. این بازی نور نمی‌تواند غیر واقعی و قابل پیش بینی باشد. جملات کمی  سنگین هستند. لطفا کمی متمرکز شوید. گفتنش که خیلی قشنگ است. چشمانم دید خوبی ندارند. بنابراین نتوانسته‌اند عبور کردن آن‌ها را ببینند. و این چیز جدیدی نیست.  همیشه همینطور بوده و همینطور خواهد بود. شاید این یکی از دلایل بی‌ثباتی و گمراهی‌شان باشد. امیدوارم در آینده بتوانم باز در این مورد بنویسم. از طرفی من فهمیده‌ام که این نورها که همگی شبیه منشاشان هستند به طرزی باور نکردنی برای کمک کردن به من سردرگمند. دوباره راه حل   جدیدی به نظرم رسیده. کجا بودم؟‌ آه،‌ بله همین دستور بی‌نقص بود که باعث شد برخی حالاتش را نشان بدهم. من اینکار را کردم؟ بله. بدون شک طرح این سوالات ذهنم را فعال می نماید و وادارم  می‌کند که فکرکنم. اگر بگویم که می‌خواهم موضوع را هیجان‌انگیز کنم سخت در اشتباه خواهم بود: و این،‌من را راضی نمی‌کند. فکر می‌کنم من یک قربانی هستم. نوعی مشغولیت ذهنی، ‌میل دانستن را در من زیاد می‌کند.

(ادامه دارد)




۱۳۹۹/۲/۲۳

نام ناپذیر

نام ناپذیر

اثر: ساموئل بکت

(شاید واقعا نمی‌توان حرف زد)

انقدر از کتاب؛ نام‌ ناپذیر بکت خوشم امده که فکر کردم در چند نوبت اینجا به اشتراک بذارم.

نام‌ناپذیر کتاب سوم سه‌گانه‌ی بکت است؛ دو کتاب دیگر، مالوی و مالون می‌میرد، هم از نظر سبک نگارش هم از نظر داستانی به مراتب آسان‌تر از نام‌ناپذیر هستند. سادگی و راحتی‌ای که خود بکت نیز در نگارش کتاب تجربه کرده است: در مصاحبه‌ای نوشتن دو کتاب اول را به راحتی قدم زدن دانسته و نوشتن سومی را هم‌چون سدی نفوذناپذیر توصیفی کرده است؛ به راستی نیز نام‌ناپذیر چنین است. پیرنگ و شخصیت و داستان و علیت تماما از میان رفته‌اند و تنها چیزی که از ادبیات باقی مانده تلاش مذبوحانه‌ای برای تقلای بیان خودش است؛ حقیقتی که خود راوی رمان نیز در جای جای رمان به هولناکی آن را بیان می‌کند. طرح ذهنی بکت برای این سه‌گانه طرح از بین رفتن تدریجی ادبیات و دست یافتن به گونه‌ای فرم نوین ادبی برای زدودن توهم هرگونه معنا و عقلانیت در پشت سر یک اثر هنری است. سه‌گانه با رمانی دارای پیرنگ شروع می‌شود، به رمانی عجیب‌تر می‌رسد که شخصیت در آستانه‌ی مرگش به واگویه‌های خود می‌پردازد و دست آخر به رمانی بی هیچ پرسوناژ و داستانی می‌رسد تا در آن هیچ نشانی از یک انسان معمولی و عادی از دیدگاه روان‌شناسی‌ معمول نباشد. گنگی و گیجی و سردرگمی در رمان نام‌ناپذیر به اوج خود می‌رسد و خواننده باید خود را برای یک سفر شگفت‌انگیز در هزارتوی هویت‌باختگی و از هم گسیختگی های زبانی آماده کند؛ سفری که گاه بسیار دشوار است و شاید خواننده را از ادامه دادن رمان بازدارد. شاید بهترین توصیف از این رادیکالیسم بکت در نوشتن رمان‌های پیچیده و خارج از عرف را برادرش در نامه‌ای به او کرده باشد: «چرا نمی‌خواهی آن‌طور که مردم می‌خواهند رمان بنویسی؟

و اما کتاب:

نام ناپذیر

اثر: ساموئل بکت


کجا حالا؟ چه کسی حالا؟ چه وقتی حالا؟ ‌بدون قید و شرط. این من هستم که می‌گویم من. بدون اعتماد. سؤال‌ها و فرضیه‌ها (مطرح کردنشان با آن‌ها). بدون ناامیدی و ادامه‌دار. فریاد و توانایی قطع کردن آن. و ماندن (درکجا؟). همان مسیر قدیمی و به پایان رسانیدن روز و شب. به سرعت. تا جایی که امکان دارد؟ ‌آنقدرها هم غیر ممکن نیست. نوعی شروع. فکر می‌کنید که در حال استراحت هستید در صورتی که فقط دارید به بهترین شکل ممکن وقت می‌گذرانید. بدون شک پس از مدتی کوتاه، ‌خود را برای انجام دادن کوچکترین کارها،‌ ناتوان حس می‌کنید. چگونگی این اتفاق چندان اهمیتی ندارد. (او میگوید به هیچ وجه چیزی نمی‌داند) شاید،‌ من در آخر آن چیز قدیمی را بپذیزم. (شاید هم نپذیرم)‌ به نظر می‌رسد که من می‌خواهم صحبت کنم،‌ درصورتی که این نیستم‌ (یا این،‌ من نیستم) نقطه‌ی شروع. چه کاری من انجام می‌دهم؟ (چه کاری باید انجام دهم؟) در جایگاهم؟ چطور ادامه بدهم؟ با یک اپوریا اصل و ساده؟‌ شاید هم با جواب‌های منفی که تایید شده‌اند؟ ‌سپس تغییرات و دگرگونی‌ها. در غیر این صورت ناامیدی و یاس. بهتر است قبل از رفتن بیشتر توجه کنم- بیشتر از همیشه- من میگویم اپوریا بدون اینکه معنی آن را بدانم.  ناآگاهی؟‌ من نمی‌دانم. بله‌ها و نه‌ها.


ساموئل بکت،
 گربه و تیغ پیکرتراشی


آن ها هرکجا که باشند به طرف من می‌آیند و من مثل یک پرنده بر روی همه‌ی آن ها می‌رینم. همه بدون استثنا. حقیقت این است که یکی باید شروع به صحبت کردن در مورد حقایق بکند. حقایق و واقعیت‌ها. من نباید در مورد چیزهایی که نمی‌دانم صحبت کنم، ‌ولی ساکت هم نمی‌توانم باشم. اگر فراموش هم بکنم اهمیتی  ندارد، ‌باید صحبت کنم. من هرگز ساکت نمی‌شوم. هرگز.

برای شروع  فکر نمیکنم تنها باشم. شاید هم باشم. (گفته بود کارها زود انجام می‌شود) ولی آخر چگونه؟‌ آن هم در این تاریکی. برای شروع یک همنشین دارم. مثل یک عروسک. آن‌ها را در مسیر باد رها کردم. برای شروع، ‌داشتن چه چیزهایی ضروری است؟ ‌این یک سؤال است و من خیالاتی در  این مورد دارم. همه چیز بر اساس پیش بینی‌ها پیش نمی‌رود و همین تصمیم گیری را مشکل می‌کند. به هر دلیلی هر چیزی ممکن است اتفاق بیفتد. باید بیشتر دقت کنم. در جاهایی که مردم هستند،‌ چیزهایی هم هستند. یعنی معنی آن این است که وقتی شما چیزهای قبلی را قبول کردید چیزهای بعدی را هم باید  بپذیرید؟ کی زمان گفتن فرا می‌رسد؟ ‌نمی‌دانم. نمی‌دانم. مردم با چیزها. مردم بدون چیزها. و چیزهای بدون مردم. موضوع چیست؟‌ نکند من دارم بی‌خودی از خودم تعریف می‌کنم؟‌ نکند من دارم خودم را درگیر یک نبرد بیهوده می کنم؟‌ (آخر چطور؟) بهترین‌ها شروع نشده  بودند. ولی من شروع کردم و ادامه دادم. شاید هم در آخر در میان یک ازدحام خفه شوم:‌ ازدحامی بدون توقف برای له کردن جنب و جوش یک معامله. نه. بدون خطر که نمی‌شود.
مالون اینجاست. دیگر چیزی از نشاط گذشته در او باقی نمانده.




روزمرگی با مرگ

  من،مرگ را زیسته ام مرگ را دیده ام من در دیداری غمناک من مرگ را به دست سوده ام من مرگ را زیسته ام با آوازی غمناک غمناک وبه عمری سخت دراز و ...