۱۳۹۰/۱۲/۹

عارف قزوینی


ابوالقاسم عارف قزوینی در سال 1261 خورشیدی (1259 به روایت دیگر) در قزوین زاده شد. صرف و نحو عربی و فارسی را در قزوین فرا گرفت. خط شکسته و نستعلیق را بسیار خوب می‌نوشت و چون صدای خوشی داشت از خردسالی نزد حاجی صادق خرازی به فراگیری آواز خوانی پرداخت، همین امر، پدر او ملا هادی وکیل را به این فکر انداخت که او را به روضه خوانی بگمارد. عارف که از نیت پدر ناراضی بود ، نفرت او را به دل گرفت و دو سه سالی بعد در شانزده سالگی به تهران رفت و در آغاز سعی کرد با درباریان آشنا شود. از جمله با علی اصغر اتابک اعظم آشنا شد، حتی به بارگاه مظفر الدین شاه راه یافت. شاه فرمان داد نام او را در فهرست فراشان خلوت بنویسند ولی طبع بلند و روحیه سرکش عارف این "توهین" را نپذیرفت. او فکر می کرد به عنوان هنرمند قدر خواهد دید و نه آن که در ردیف عملجات طرب قرار گیرد. از همین روی خود را از همه درباریان برید و هنگامی که زمزمه های انقلابی به فریاد مبدل شد به همکاری با مشروطه خواهان پرداخت و با شعرها و ترانه های میهنی به یاری آنان شتافت. عارف از آن پس در میان همه ی عشق های روزگار که به قول خودش "عشق نبود، عاقبت ننگی شود"، بیش از همه دل به عشق وطن بست و به یاد مردم وطن خود زندگی کرد.
عارف خود به اهمیت نقشی که در جامعه موسیقی سنتی ایران ایفا کرده، واقف است. در جایی می گوید که وقتی شروع به تصنیف سازی ملی کرده است که ایرانی از ده هزار نفرش یک نفر نمی دانست وطن یعنی چه؟ همه فکر می کردند که وطن ده یا شهری است که انسان در آن جا زائیده شده باشد. و در جایی دیگر: "مردم خیال می کردند ، تصنیف برای ج... (روسپی)های دربار و ببری خان گربه شاه شهید باید گفته شود...!"
عارف در واقع آیینه دار زیر و بالای جنبش مشروطیت است. هنگام برآمدن و شکفتن، ستایشگر آن و به وقت رنگ باختن و از دست رفتن، مرثیه پرداز آن می شود.
همزمان با عارف می توان شاعران دیگری را جست که جانبدار مشروطه بودند و بعضی ها شان حتی، توانایی شعری بیشتری داشتند، ولی هیچ کدام در بیان احساسات و آرزوهای ملی چون او تاثیرگذار نشدند. مردم هم از اقشار مختلف، از نامی و عامی، به عارف عشق می ورزیدند و شعرها و ترانه هایش به شتاب وارد زبان ها می شد.
رضا زاده شفق، که با عارف دوستی نزدیک داشته و مقدمه مبسوطی نیز بر دیوان او نهاده است می گوید:" در تمام دوره انقلاب (مشروطه) هیچ قلم و زبانی نتوانست دل مردم ایران را مانند سخنان عارف به لرزه در آورد."
عارف اگرچه به پیشکسوتی علی اکبر شیدا در کار ترانه سرائی اذعان دارد، ولی به حق باید خود او را بنیانگذار ترانه های نو به شمار آورد.
از عارف در مجموع، بیست و نه تصنیف به یادگار مانده است که البته غالب آنها نه از راه نت نویسی، که سینه به سینه به روزگار ما رسیده است. بعدها این تصنیف ها را آهنگ سازان برجسته ای چون روح الله خالقی و جواد معروفی و فرامرز پایور به نت درآورده و برای اجرای با ارکسترهای کوچک و بزرگ تنظیم کرده اند.




گفتنی است که پیوند و شیوه ای از شعر و موسیقی در پیشبرد همه انقلاب هایی که در جهان روی داده ، نقش اساسی ایفا کرده ولی غالبا در قالب "سرود و مارش" عرضه شده است. تنها انقلاب مشروطه از این بابت استثنا است. عارف اگر چه مارش جمهوری و مارش خون نیز ساخته ولی تاثیر تصنیف هایی که غالبا در مایه های غم انگیز سنتی آفریده به مراتب بیش از این سرودها و مارش ها بوده است.
روح الله خالقی می گوید "عارف دل غم دیده ای داشت و برای بیان سوز درون خود، مایه های غم انگیز سنتی را ترجیح داده است. "
یازده تصنیف او در مایه های دشتی و افشاری ساخته شده است. او ولی دشتی غمگنانه را چنان به کار می گیرد که تاثیر حماسه را پیدا می کند و جمع شنوندگان را بر می انگیزاند. نمونه ی برجسته ی این گونه کارهای او تصنیف معروف "از خون جوانان وطن" است که آن را به حیدر عمر اوغلی از سرداران مشروطیت هدیه کرده است.
این تصنیف یک مانیفست تمام و کمال انقلابی است و در آن نه تنها از کشتار جوانان که از خیانت وکیلان و امیران و از ضرورت برپایی قیام ملی سخن رفته است.
شیوه بهره گرفتن از مایه های به ظاهر غم انگیز را در ساخت آهنگ های برانگیزاننده، بعدها روح الله خالقی نیز تجربه کرد. سرود "ای ایران" او در دشتی تاثیر فراگیری در جامعه داشته و عملا به سرود ملی تبدیل شده است.
عارف سال های پایانی زندگی خود را در دره مرادبگ در همدان در فقر و تیره روزی گذراند. استغنای طبع او هیچ کمکی را از هیچ سو نمی پذیرفت. تنها پزشک نیکو کاری به نام بدیع الحکما که بیماری مالاریای او را درمان می کرد، نان و آبی نیز برایش فراهم می آورد.
دولتمردان ترجیح می دادند که او در همان زندگی شبه تبعیدی بماند. زبان سرخ او را تاب نمی آورند.
کسانی هم که همیشه نان را به نرخ روز می خورند حرف و حدیث هایی در باره اش ساختند و پراکندند. عارف خود می گوید که یکی از جراید "ننگی" تهران نوشت "مردم! گول این دجال الخلقت را نخورید! او همیشه خائن اجنبی پرست بوده است...!"
عارف بعد می افزاید من یک ایرانی پاک و بی آلایش بوده و هستم که به هیچ چیز جز وطنم علاقه ندارم ...من کسی هستم که آرزو می کنم در خاکستر تون حمام بخوابم ولی ملتم شریف و بزرگوار و مملکتم آباد باشد. من اگر علاقه ای به خود داشتم کارم به اینجا نمی رسید.
برای آنکه بدانید کار عارف در آخر عمر به کجا رسید این تکه را از زبان او بشنویم :" اغلب مردم گمان کرده بودند در قزوین املاکی دارم که مخارج سال من از عایدی آنها می گذرد ... در صورتی که اتفاق افتاده که من چندین شب را با صد دینار سیب زمینی نسیه از بقال سر کوچه گذرانده ام."
سرانجام دست اجل روز دوم بهمن ماه سال 1312 خورشیدی گریبان شاعر و ترانه پرداز برجسته ی ایران را گرفت و ما هفتاد و پنج سال است که چشم به راه عارفان دیگر نشسته ایم!

عارف در ۱۷ سالگی به دختری به نام "خانم بالا" عشق و علاقه پیدا کرد و با او در پنهان ازدواج کرد. (تصنیف دیدم صنمی ... را در وصف وی سرود) فشارهای خانواده دختر پس از اطلاع از این امر، زیاد شد و عارف به ناچار به رشت رفت و پس از بازگشت با وجود عشق بسیار، آن دختر را طلاق داد و تا آخر عمر ازدواج نکرد.
در سال ۱۳۲۳ در زمان آغاز ۲۳ سالگی عارف زمزمه مشروطیت بلند گشته بود، عارف نیز با غزلهای خود به موفقیت مشروطیت کمک کرد.
در سال ۱۳۳۵ یکی از دوستان عارف به نام «عبدالرحیم خان» خودکشی کرد و عارف بر اثر این به جنون مبتلا شد و نظام السلطنه مافی او را برای مداوا به بغداد برد. پس از چندی با شروع جنگ جهانی اول همراه نظام السلطنه به استانبول رفت. وی از این سفر پشیمان شد و در سال ۱۳۳۷ ه.ق به تهران بازگشت و کنسرت با شکوهی ترتیب داد.
در هنگام مرگ کلنل محمد تقی خان پسیان در سال ۱۳۴۰ ه.ق در تشییع جنازهٔ او شرکت نمود و به مسببین این حادثه ناسزا گفت. نقل است هنگامی که سر کلنل را روی توپ می گذاشتند، عارف فریاد بر آورد:
این سر که نشان سر پرستی ست
امروز رها ز قید هستی ست
با دیدهٔ عبرتش ببینید
کاین عاقبت وطن پرستی ست
عارف در سال ۱۳۰۵ ه.ش به دعوت دوستی به بروجرد رفت تا شرح احوال دورهٔ آزادی خواهی را بنویسد. اما از بروجرد بر اثر حادثه‌ای ناخوشایند (مسموم کردن یکی از سگهای وی و شایعاتی مبنی بر دفن جسد سگ در یک امامزاده) خارج شده و به اراک پناه برد. در اراک هم او را راحت نگذاشتند. او خود می‌گوید:
"بعد می‌گویند این ننگ [مقصود خود عارف است] بسته نباید در خاک قبر بماند، ای داد، بی داد! حقیقتاً ای داد، بیداد؛ الان ده، پانزده سال است شب و روز ورد زبان من این شده است که بگویم ای داد، بیداد."
سپس بیماریش شدت گرفت و حنجره اش گرفته، از خواندن بازماند و از معالجه ناتوان:
"آیا به که می‌شود گفت که سینهٔ من گرفت و من استطاعت معالجهٔ آن را نداشتم تا اینکه به کلی از بین رفت."
سرانجام عارف در سال ۱۳۰۷ جهت معالجه نزد دکتر بدیع به همدان رفت و برای همیشه در آنجا ماند. عارف در همدان بیمار، رنج دیده و مایوس بود و از همه جز اندک دوستانی یک دل و صمیمی کناره گرفت و انسان‌ها را شیطان و دروغگو می نامید. او از دشمنی اهل روزگار چنین شِکوه می‌کند:
"آخر این چه بدبختی بود که دامن گیر من شده است. فرمانفرما با من بد، سلیمان میرزا بد، قوام‌السلطنه بد، تقی‌زاده هم بد، نصرت‌الدوله بد، ملک‌الشعرا بد، مرتجع و آزادی خواه هر دو دشمن، من از هر طرف هدف تیر کینه خواهی شده ام."
عارف باقیماندهٔ عمر را در خانه‌ای اجاره‌ای در یک قلعهٔ کوچک در درهٔ مرادبگ با یک کلفت به صورت تبعیدی و خودخواسته سکونت گزید؛ در حالی که دارایی او دو سگ و دو دست لباس کهنه بود. او در سال‌های پایانی با فقر دست به گریبان بود و اگرچه دوستان دور و نزدیک به او کمک می‌کردند، این امر به روح آزادهٔ شاعر لطمه می‌زد و او را شرمنده می ساخت. خود دربارهٔ روزهای تنهایی می‌گوید:
"حالا که هنگام زوال آفتاب عمر است و پایان روزگار به غفلت گذراندهٔ زندگانی است. تازه دانسته ام تنها دوستان من این دو سگ هستند که معنی وفا، محبت و دوستی را در آنها یافته ام."
در سال ۱۳۰۸ عارف سر مکاتبه با زرتشتیان هند را باز کرد و برخی پژوهش‌های خود را برای «سردین شاه پارسی» به هند فرستاد. زرتشتیان او را به هند دعوت کردند، اما جواب رد داد و دیری نگذشت که از کردهٔ خود پشیمان شد.
سرانجام در روز یک شنبه یکم بهمن ۱۳۱۲ خورشیدی در حالی که ۵۴ سال داشت، مرگ زودرس به سراغش آمد. جیران، کلفتش که او را به عقد خویش در آورده بود، حکایت کرده که عارف در آخرین دم از او خواست که وی را نزدیک پنجره ببرد تا آفتاب و آسمان میهن را ببیند و او پس از دیدن آفتاب چنین خواند:
ستایش مر آن ایزد تابناک
که پاک آمدم پاک رفتم به خاک
سپس به بستر بازگشت و لحظاتی بعد جان سپرد و در کنار آرامگاه بو علی سینا در همدان در خاک آرمید.


تصنیف های عارف


1.از خون جوانان وطن لاله دمیده
2.دیدم صنمی، سرو قدی، روی چو ماهی – آواز افشاری – ۱۲۶۵
3.ای امان از فراقت امان – دستگاه شور – ۱۲۷۵ (هم‌زمان با ورود مشروطه خواهان به تهران)
4.نمی دانم چه در پیمانه کردی – آواز افشاری
5.نکنم چاره اگر دل هر جایی را – آواز افشاری – ۱۲۷۶
6.افتخار همه آفاقی و منظور منی – دستگاه سه‌گاه - (برای افتخارالسلطنه - دختر ناصرالدین شاه)
7.توای تاج، تاج سر خسروانی – آواز افشاری – ۱۲۷۷ - (برای تاج السلطنه - دختر ناصرالدین شاه)
8.هنگام می‌فصل گل و گشت چمن شد – آواز دشتی - (به مناسبت افتتاح دورهٔ دوم مجلس‌شورای‌ملی‌ایران)
9.دل هوس سبزه و صحرا ندارد – آواز ابوعطا
10.نه قدرت که با وی نشینم، نا طاقت که جز وی ببینم – آواز افشاری
11.ننگ آن خانه که مهمان ز سر خوان برود – آواز دشتی – ۱۲۸۸ - (به مناسبت اخراج مورگان شوستر از ایران)
12.باد فرح بخش بهاری وزید – آواز بیات‌زند
13.بلبل شوریده فغان می‌کند – دستگاه ماهور – ۱۲۸۹
14.گریه را به مستی بهانه کردم – آواز دشتی – ۱۲۸۷
15.از کفم رها شد مهار دل –آواز افشاری – ۱۲۸۸
16.ترک چشمش ار فتنه کرد راست – ابوعطا(حجاز) – ۱۲۹۴
17.چه شورها که من به پا ز شاهناز می‌کنم – دستگاه شور – ۱۲۹۵
18.بماندیم ما، مستقل شد ارمنستان – دستگاه سه‌گاه –۱۲۹۷
19.جان برخی آذربایجان باد – آواز دشتی – ۱۲۹۷ (برای آذربایجان - در جواب تفرقه افکنان)
20.شانه بر زلف پریشان زده‌ای، به‌به و به – آواز دشتی –۱۲۹۷
21.رحم‌ای خدای دادگر کردی نکردی – آواز بیات‌زند – ۱۲۹۷
22.امروزای فرشتهٔ رحمت بلا شدی – آواز افشاری – ۱۲۹۹
23.گریه کن که گر سیل خون گری ثمر ندارد – آواز دشتی – ۱۳۰۰ (به مناسبت مرگ کلنل محمد تقی‌خان پسیان)
24.تا رخت مقید نقاب است – آواز بیات‌اصفهان – ۱۳۰۱
25.ای دست حق پشت و پناهت بازآ – دستگاه شور – ۱۳۰۰(برای سید ضیا)
26.گو به ساقی کز ایاغی ترکی و ماغی
27.باد صبا بر گل گذر کن – آواز شوشتری
28.چه آذرها به جان از عشق آذربایجان دارم – ۱۳۰۳ (به یاد ستارخان و باقر خان)
29.باد خزانی زد ناگهانی، کرد آنچه دانی – دستگاه شور - ۱۳۰۳ (برای آذربایجان)


پراگماتیسم


پراگماتیسم



پراگماتیسم یا عمل‌گرائی به انگلیسی: pragmatism، به معنی فلسفه اصالت عمل است؛ ولی در سیاست بیشتر واقع‌گرایی و مصلحت‌گرایی معنی می­دهد.

پراگماتیسم روشی در فلسفه مدرن است که با اعتراف به غیرممکن بودن اثبات بعضی مسائل، آن‌ها را با توجّه به کاربردشان در زندگی انسان می‌پذیرد. طرفداران این شیوه، خود را عمل‌گرا و متسامح می‌دانند. مخالفان، این گروه را میانه‌رو یا محافظه‌کار و منفعت‌طلب می‌خوانند. از دیدگاه پراگماتیسم، کلیه تصورات، مفاهیم، قضاوت‌ها و نظرات ما قواعدی برای «رفتار» (پراگمای(ما هستند، اما حقیقت آن‌ها تنها در سودمندی عملی آن‌ها برای زندگی ما نهفته است. از دیدگاه پراگماتیسم، معیار حقیقت، عبارت است از سودمندی، فایده، نتیجه و نه انطباق با واقعیت عینی. در واقع حقیقت هر چیز بوسیله نتیجه نهائی آن اثبات می‌شود... 

دولت­مردان و سیاست­مداران «پراگماتیست» به کسانی اطلاق می­شود که امکانات عملی و مصلحت روز را بر معتقدات خود مقدم می­شمارند و به عبارت دیگر برای پیش­رفت مقاصد خود یا ماندن بر مسند قدرت، انعطاف نشان می­دهند.

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد




نمیدونم چرا هروقت با این اصطلاح برخورد میکنم بیشتر ذهنم به سمت درغگویی کشیده میشه تا یک مکتب فلسفی و روشی علمی برای برخورد با موضوعات پیچیده و غامض! 

روزمرگی با مرگ

  من،مرگ را زیسته ام مرگ را دیده ام من در دیداری غمناک من مرگ را به دست سوده ام من مرگ را زیسته ام با آوازی غمناک غمناک وبه عمری سخت دراز و ...