دیالکتیک غربت
ماهيت چيزها تغيير نميكنه.
چيزي كه تغيير كرده خود منم. وگرنه اين برفم مثل همون برف كه زمان بچگي هام ميباريد، قشنگ و تازه است.
ولي من هنوز دنبال اون حس و حالم كه در كودكي بارش برف در من ايجاد ميكرد. اون زمان در سرزمين كودكي همه چيز زيبا و با طراوت بود... هم برفش هم خورشيدش هم باران و هم باز باران با ترانه اش.
ان برف زيبا و دل انگيز هنوز هم با همان شور و شعف ميبارد. اما نه در اينجا، كه در سرزمين كودكي... سرزمين سفيد برفي و غول چراغ جادو، علي بابا و سند باد و...
سرزميني كه من ازان رانده شدم، به جرم بزرگ شدن و عاقل شدن.
و حالا اينجا و در غربت، بارش هر دانه برف روحم را پرواز ميدهد به ان حوالي... وهر بار پروازي كوتاه و كوتاه تر.
برف که می باره حس میکنم خوشی و شوری از اسمان فرو می افته... اما بیشتر که دقت میکنم... نه! اتفاقی نیافتاده.
همه چیز همان است که بود...