۱۳۹۲/۱۱/۷
۱۳۹۲/۱۱/۶
۱۳۹۲/۱۱/۴
غزل ناتمام...
به هر تار جانم صد آواز هست
دریغا که دستی به مضراب نیست.
چو رویا به حسرت گذشتم، که شب
فروخفت و با کس سر خواب نیست.
احمد شاملو - لحظه ها و همیشه
حماسه؟
در چارراه ها خبری نیست:
یک عده می روند
یک عده خسته بازمی آیند
و انسان که کهنه رند خدایی ست بی گمان
بی شوق و بی امید
برای دو قرص نان
کاپوت می فروشد
در معبر زمان.
□
در کوچه
پشت قوتی سیگار
شاعری
استاد و بالبداهه نوشت این حماسه را:
« انسان، خداست.
حرف من این است.
گر کفر یا حقیقت محض است این سخن،
انسان خداست.
آری. این است حرف من!»
. . . . . . . . . . . . . . .
از بوق یک دوچرخه سوار الاغ پست
شاعر ز جای جست و...
...مدادش، نوکش شکست!
۲۸ آذر ١٣٣٩
احمد شاملو - لحظه ها و همیشه - حماسه؟
یک عده می روند
یک عده خسته بازمی آیند
و انسان که کهنه رند خدایی ست بی گمان
بی شوق و بی امید
برای دو قرص نان
کاپوت می فروشد
در معبر زمان.
□
در کوچه
پشت قوتی سیگار
شاعری
استاد و بالبداهه نوشت این حماسه را:
« انسان، خداست.
حرف من این است.
گر کفر یا حقیقت محض است این سخن،
انسان خداست.
آری. این است حرف من!»
. . . . . . . . . . . . . . .
از بوق یک دوچرخه سوار الاغ پست
شاعر ز جای جست و...
...مدادش، نوکش شکست!
۲۸ آذر ١٣٣٩
احمد شاملو - لحظه ها و همیشه - حماسه؟
۱۳۹۲/۱۱/۳
سیاوش قمیشی
با هرکه سخن گفتم، در خود گره ای گم بود
چون کرم شبان تابان، می تابی و می تابم
بر هرکه نظر کردم، گریان و پریشان بود
چون ابر سبک باران، می باری و می بارم
من درد محبت را هرگز به تو نسپردم
این عقده دیرین را می دانی و میدانم
بر مرثیه ام بنگر نقش رخ خود بینی
این قصه غمگین را می خوانی و می خوانم
اشعار ترانه های سیاوش قمیشی - تاک - گره گم
۱۳۹۲/۱۱/۲
لولوی شیشه ها
در این اتاق تهی پیکر
انسان مه آلود !
نگاهت به حلقه کدام در آویخته ؟
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد.
نسیم از دیوارها می تراود:
گل های قالی می لرزد.
ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می زنند.
باران ستاره اتاقت را پر کرد
و تو در تاریکی گم شده ای
انسان مه آلود!
پاهای صندلی کهنه ات در پاشویه فرو رفته .
درخت بید از خاک بسترت روییده
و خود را در حوض کاشی می جوید.
تصویری به شاخه بید آویخته :
کودکی که چشمانش خاموشی ترا دارد،
گویی ترا می نگرد
و تو از میان هزاران نقش تهی
گویی مرا می نگری
انسان مه آلود!
ترا در همه شب های تنهایی
توی همه شیشه ها دیده ام.
مادر مرا می ترساند:
لولو پشت شیشه هاست!
و من توی شیشه ها ترا میدیدم.
لولوی سرگردان !
پیش آ،
بیا در سایه هامان بخزیم .
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد.
بگذار پنجره را به رویت بگشایم.
انسان مه آلود از روی حوض کاشی گذشت
و گریان سویم پرید.
شیشه پنجره شکست و فرو ریخت:
لولوی شیشه ها
شیشه عمرش شکسته بود.
انسان مه آلود !
نگاهت به حلقه کدام در آویخته ؟
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد.
نسیم از دیوارها می تراود:
گل های قالی می لرزد.
ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می زنند.
باران ستاره اتاقت را پر کرد
و تو در تاریکی گم شده ای
انسان مه آلود!
پاهای صندلی کهنه ات در پاشویه فرو رفته .
درخت بید از خاک بسترت روییده
و خود را در حوض کاشی می جوید.
تصویری به شاخه بید آویخته :
کودکی که چشمانش خاموشی ترا دارد،
گویی ترا می نگرد
و تو از میان هزاران نقش تهی
گویی مرا می نگری
انسان مه آلود!
ترا در همه شب های تنهایی
توی همه شیشه ها دیده ام.
مادر مرا می ترساند:
لولو پشت شیشه هاست!
و من توی شیشه ها ترا میدیدم.
لولوی سرگردان !
پیش آ،
بیا در سایه هامان بخزیم .
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد.
بگذار پنجره را به رویت بگشایم.
انسان مه آلود از روی حوض کاشی گذشت
و گریان سویم پرید.
شیشه پنجره شکست و فرو ریخت:
لولوی شیشه ها
شیشه عمرش شکسته بود.
سهراب سپهری - زندگی خواب ها - لولوی شیشه ها
بودهی - Bodhi
آنی بود ، در ها وا شده بود .
برگی نه ، شاخی نه ، باغ فنا پیدا شده بود.
مرغان مکان خاموش ، این خاموش ، آن خاموش . خاموشی
گویا شده بود.
آن پهنه چه بود : با میشی ، گرگی همپا شده بود.
نقش صدا کم رنگ ، نقش ندا کم رنگ .پرده مگر تا
شده بود؟
من رفته ، ما بی ما شده بود.
زیبایی تنهاشده بود.
هر رودی ، دریا،
هر بودی ، بودا شده بود.
سهراب سپهری - شرق اندوه - بودهی
۱۳۹۲/۱۰/۲۵
حبیب
این زندگی نبود که بگذشت بی حبیب
دیدم به یاد دوست مگر خواب زندگی
آن صورت خیال که نامش بود حیات
عکس غم است تعبیه در قاب زندگی
خیلی وقت پیش این دوبیتی رو خانه یک دوستی قاب شده به دیوار دیدم. چند بار پی جو شدم شاعر این دوبیتی رو پیدا کنم که موفق نشدم. امشب یادم افتاد و سرچ کردم و متاسفانه باز هم چیزی پیدا نکردم!
۱۳۹۲/۱۰/۱۲
اشتراک در:
پستها (Atom)
روزمرگی با مرگ
من،مرگ را زیسته ام مرگ را دیده ام من در دیداری غمناک من مرگ را به دست سوده ام من مرگ را زیسته ام با آوازی غمناک غمناک وبه عمری سخت دراز و ...
-
مادر یادها ، دلبر دلبران ای تو همۀ خوشی های من ، ای تو همۀ فریضه های من بیاد بیاور دلاویزی نوازشها را گرمی دستها را و لطف شبان من هنر بی...
-
ابوالقاسم عارف قزوینی در سال 1261 خورشیدی (1259 به روایت دیگر) در قزوین زاده شد. صرف و نحو عربی و فارسی را در قزوین فرا گرفت. خط شکسته و...
-
“نمیدانم. اما چه درهم پیچ و گره خورده است درونم، و چه زوزه های خوار شده ای را می شنوم، و چه نا توانمندی غریب و کشنده ای حس می ...