۱۳۹۱/۲/۵

درخت گلابی و قبرستان جوجه‌ها

بچه که بودم هروقت یه درخت میدیم که تک افتاده و درختی نزدیکش نیست دلم براش میسوخت. حس میکردم چقدر تنهاست...
هنوزم وقتی چند تا درخت کنار هم می‌بینم خیلی بهشون دقت نمی‌کنم! اما یک درخت تنها همیشه توجهم رو برای مدتی به خودش جلب می‌کنه... من حس میکنم درختها شخصیت دارند. درخت خوشحال داریم، درخت تنها داریم، درخت پیر، درخت لاقید، درخت غمگین...
گاهی حتی دیدم درختی که مدتها سرش تو لاک خودش بوده، ویکباره سرش‌رو بلند کرده و دوروبرشو نگاه کرده... یه تکونی به خودش داده و سعی کرده زندگیشو عوض کنه. شاخه های خشکشو ازون بالا انداخته پایین و جاش جوونه های تازه زده... 
تو خونه پدریم هرکسی واسه خودش یه درخت داشت. پدرم وقتی اونهارو می‌کاشت هرکدوم رو به اسم یکی از بچه‌هاش کاشت. خواهر بزرگم درختش گیلاس مشهدی بود. برادرم درختش گیلاس اصفهانی بود. خواهر کوچیکم درختش سیب بود. سیب گلاب که همیشه کال کال میخوردیمشون. منم یه درخت خرمالو داشتم. واسه مادرم یه درخت گلابی کاشته بود. اما بخاطر مدل باغچه بود یا سلیقه پدرم موقع کاشتنش، درخت گلابی تک افتاده بود. وخیلی زود مریض شد. یادمه مادرم خیلی سعی کرد نگهش داره اما اون درخت گلابی هر روز حالش بدتر میشد... آخرم تمام دوا درمونا بی‌نتیجه بود و درخت گلابی  خشک شد.
اون قسمت باغچه دیگه همیشه خالی بود و قبرستون جوجه های من بود وقتی می‌مردن و بعدها هم لوبیا هامو اونجا می‌کاشتم. همیشه دلم میخواست  یه جوری اون فضای خالی رو پر کنم. 


۱۳۹۱/۱/۳۱

شب از وحشت گرانبار است و من در وهم خود بیدار



اِلـهي كَيْفَ اَدْعُوكَ واَنَا اَنَا .. وَكَيْفَ اَقْطَعُ رَجائي مِنْكَ واَنْتَ اَنْتَ ..  اِلـهي اِذا لَمْ اَسْاَلْكَ فَتُعْطيني فَمَنْ ذَا الَّذي اَسْأَلُهُ فَيُعْطيني .. اِلـهي اِذا لَمْ اَدْعُكَ فَتَسْتَجيبَ لي ، فَمَنْ ذَا الَّذي اَدْعُوهُ فَيَسْتَجيبَ لي ..  اِلـهي اِذا لَمْ اَتَضرَّعْ اِلَيْكَ فَتَرْحَمْني فَمَنْ ذَا الَّذي اَتَضرَّعُ اِلَيْهِ فَيَرْحَمُني ..  اِلـهي فَكَما فَلَقْتَ الْبَحْرَ لِمُوسى عَلَيْهِ السَّلامُ وَنَجَّيْتَهُ ، اَسْاَلُكَ اَنْ تُصَلِّيَ عَلى مُحَمَّد وَآلِه ،ِ واَنْ تُنَجِّيَني مِمّا اَنَا فيهِ وَتُفَرِّجَ عَنّي فَرَجاً عاجِلاً غَيْرَ آجِل بِفَضْلِكَ وَرَحْمَتِكَ ، يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ .

معبودا چگونه دعایت کنم و من منم!؟ و چطور امید از تو بردارم و تو تویی!؟
معبودا هرگاه از تو نخواهم که به من بدهی، از که بخواهم که به من بدهد؟
معبودا اگر تو را نخوانم تا اجابتم کنی، پس کیست که بخوانمش و اجابتم کند؟
معبودا اگر به تو زاری نکنم تا به من رحم کنی، پس کیست به او زاری کنم تا آنکه رحم کند؟
معبودا چنانکه دریا را به موسی شکافتی از تو میخوام که رحمت فرستی بر محمد و الش
و مرا نجات دهی ازآنچه گرفتارم و گشایش فوری بمن عطا کنی 
نه بامدت!
ای مهربانترین مهربانان.


پ ن: این دعا گذشته از جنبه روحی و رحمانی بسیار بسیار قوی و محکمی که داره، در ذهن من دیالکتیک چند جانبه ای از معانی شگرف منطقی و فلسفی و روحانی رو همه با هم و در یک جا بکار می اندازه!
فهم اینکه عجز خودم رو پیش خالقم ببرم ولی من، من نباشم! برام خیلی سنگین و دشواره.
بارها و بارها و هر زمان سختی زندگی دچارم کرده  این دعا رو زمزمه کردم...اما هربار حس کردم؛هنوز من، من هستم و نتونستم از منیت خودم انقدر فاصله بگیرم که خداوند رو با تمام قدرت و عظمت و رحم و شفقتش به درستی و ثبات درک کنم. انقدر که ایمان داشته باشم به الخیر فی ما وقع! فهمم از خداوند همیشه مقطعی و ناقص بوده متاسفانه.و تنها رحم ایزدی است که نقطه امید من شده و دلگرمی ام... وشاید حتی سو استفاده ام!! 
شاید حد من همین اندازه بیشتر نیست و امید واهیی دارم برای درک پروردگارم...
شاید فهم خداوند وظیفه انسان نیست! شاید درک خداوند تنها رسالت انبیاست و بر عهده ما تنها؛ وظیفۀ پرستش! 
شاید... شاید ... شاید...



۱۳۹۱/۱/۲۹

بیمار خنده های توام...خورشید ارزوی منی



چند روز پیش قدم میزدم که منظره قشنگی دیدم و خواستم عکس بگیرم. اما متوجه شدم هوا تاریک شده و عکس خوبی نخواهد شد.
به اسمون اما نگاه کردم و دیدم روشنهبرای اولین بار متوجه شدم؛
برخلاف تصور همیشگیم هوا تاریک نمیشه، بلکه هوا تاریک هست همیشه، و فقط ابتدای هر روز روشن میشه!
تاریکی حاکم مطلق زمینه. سرنوشت محتوم زمین تاریکی است. اما خورشید این تاریکی رو با نورش از بین میبره.

پیش خودم این معنی رو در زندگی و روزمرگیم تعمیم دادم ... یاد انواری افتادم که گهگاه بر تاریکی  من تابید و زندگیم برای مدت کوتاهی روشن تر شد.
فکر کردم همه ما در زندگی در انتظار خورشیدی هستیم که روزی خواهد امد و گوشه گوشۀ قلب و روح و جانمون رو با نور گرمی بخشش روشن خواهد کرد و تاریکی پیرامون ما رو خواهد زدود . برای همیشه و تا اخر خورشید زندگی ما خواهد شد...


۱۳۹۱/۱/۲۵

پروین اعتصامی


امروز و فردا 


بلبل آهسته به گل گفت شبی
که مرا از تو تمنائی هست
من به پیوند تو یک رای شدم
گر ترا نیز چنین رائی هست
گفت فردا به گلستان باز آی
تا ببینی چه تماشائی هست
گر که منظور تو زیبائی ماست
هر طرف چهرهٔ زیبائی هست
پا بهرجا که نهی برگ گلی است
همه جا شاهد رعنائی هست
باغبانان همگی بیدارند
چمن و جوی مصفائی هست
قدح از لاله بگیرد نرگس
همه جا ساغر و صهبائی هست
نه ز مرغان چمن گمشده‌ایست
نه ز زاغ و زغن آوائی هست
نه ز گلچین حوادث خبری است
نه به گلشن اثر پائی هست
هیچکس را سر بدخوئی نیست
همه را میل مدارائی هست
گفت رازی که نهان است ببین
اگرت دیدهٔ بینائی هست
هم از امروز سخن باید گفت
که خبر داشت که فردائی هست


پ ن: خواستم از پروین هم یه قطعه تو این وبلاگ بنویسم. گذشته ازین که شعرهای پروین رو دوست دارم، حالا اما تهفه ای شده این دیوان به اشاره یار... مثل حافظ فالگونه دیوان پروین رو باز کردم ! و پروین هم اشاره به اشاره همیشگی یار کرده که: امروز به از فرداست... فردای نیامده را غصه خوردن، نادیده گرفتن امروز با همه نعمتهای خداست که امروز و تنها امروز به ما ارزانی کرده... 




۱۳۹۱/۱/۲۴

ابوسعید ابالخیر




عشقم که بهر رگم غمی پیوندست       دردم که دلم بدرد حاجتمندست
صبرم که بکام پنجه‌ی شیرم هست       شکرم که مدام خواهشم خرسندست

تفائل

هزار دشمنم ار می‌کنند قصد هلاک                گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
مرا امید وصال تو زنده می‌دارد                و گر نه هر دمم از هجر توست بیم هلاک
نفس نفس اگر از باد نشنوم بویش                زمان زمان چو گل از غم کنم گریبان چاک
رود به خواب دو چشم از خیال تو هیهات                بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک
اگر تو زخم زنی به که دیگری مرهم                و گر تو زهر دهی به که دیگری تریاک
بضرب سیفک قتلی حیاتنا ابدا                لان روحی قد طاب ان یکون فداک
عنان مپیچ که گر می‌زنی به شمشیرم                سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک
تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند                به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک
به چشم خلق عزیز جهان شود حافظ                که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک


پ ن: بعد ما میرسیم اخر حرفمون به اینجا... اینجا جای اقرار ما به ندانستن است! تفائل... شاید دلخوش کنکی است اما مفر ما شده دراین اشفته بازار که هیچ چیز چنانکه می نماید نیست و همه چیز چنان است که ای کاش نبود ...

۱۳۹۱/۱/۱۸

مثنوی معنوی





مطالب مثنوی را از جهت فهم خواننده به سه بخش عام، خاص و اخص تقسیم می‌کنند. بخش عام یا محکمات بخشی از مثنوی است که در آن روی سخن با عامه‌است و هرکس نیز به قدر فهم خود از آن استفاده می‌کند. اکثر حکایات و نصایح و پندهای مثنوی در این بخش قرار دارند.


چونکه بد کردی بترس ایمن نباش                زانکه تخم است و برویاند خداش

بخش دوم مطالب مثنوی بخش خاص یا بخش حدفاصل نامیده می‌شود. مطالب این بخش گویی چنان است که مولوی با یاران دمساز خود در خلوت بیان نموده‌است و خوانندگان از روزنی جسته و گریخته از آن می‌شنوند.

با لب دمساز خود گر جفتمی                همچو نی من گفتنی‌ها گفتمی


بخش سوم از مطالب مثنوی بخش اخص یا متشابهات است که آن دسته از سخنان بسیار مشکل و مبهم مثنوی است که متشابهات قرآنی را به یاد می‌آورد. برخی از سخنان این بخش از مثنوی قابل تاویلند مانند

حیرت اندر حیرت آمد این قصص                بیهشی خاصگان اندر اخص

که اشاره‌است به داستان بیهوش شدن پیامبر اسلام از هیبت دیدن جبرئیل. لیکن بخشی از اشعار این بخش یا تاویلات گوناگون دارند و یا تاکنون تفسیر نشده‌اند. چرا که با سکوت مولوی نیمه کاره رها شده‌اند.

گفتگو بسیار شد خامش شدم                مسئله تسلیم کردم تن زدم



روزمرگی با مرگ

  من،مرگ را زیسته ام مرگ را دیده ام من در دیداری غمناک من مرگ را به دست سوده ام من مرگ را زیسته ام با آوازی غمناک غمناک وبه عمری سخت دراز و ...