۱۳۹۱/۳/۲۸

من ندانم با که گویم شرح درد... قصه رنگ پریده روی زرد

یعنی ادم قهرمان قصه زندگی خودشم نشه؟!
 شکست و پیروزی ای در کار نبود از اول... اما من رضایت رو واقعن توقع داشتم که بهش برسم. 
راضی نمیشم چرا از خودم؟ چی از خودم میخوام که نمیتونه؟ از عهده اش خارجه؟

وقتی عشق تا این حد اقناعت میکنه و طعم رضایت رو بهت میچشونه... چرا بقیه باهاش راضی نمیشن؟!
چرا به عشق اکتفا نمی کنن؟ 
واسه زندگی به این کوتاهی چرا انقدر دنبال خرده ریزو النگ و دولنگ میگردن؟
که هی بریزن تو کوله شون و هی بارشونو سنگین کنن و هی بکشن و هی بکشن این بار مزخرف زندگی رو؟
خودتون هر غلطی دلتون می خواد بکنین... اما نسخه واسه دیگرون نپیچین لطفن.

کاش میذاشتن هرکس هر گوهی دلش میخواد بخوره
واسه گوه خوردن به من اجازه میدین؟
تجربه گوه خوریتون چی میگه درین مورد؟

من یه انقلاب به خودم بدهکارم. 
یه روز بالاخره مجسمه های قدیمی زندگیمو پایین میکشم  و روشون رقص پیروزی میکنم.
حتی شده با عصا...
فقط خدا کنه روزی که جرات این کارو پیدا کردم
خیلی دیر نشده باشه...

شعر عنوان: نیما یوشیج



روزمرگی با مرگ

  من،مرگ را زیسته ام مرگ را دیده ام من در دیداری غمناک من مرگ را به دست سوده ام من مرگ را زیسته ام با آوازی غمناک غمناک وبه عمری سخت دراز و ...