۱۳۹۶/۴/۱۲

گل‌های بدی



فقیران را به ستوه آوریم
شارل بودلر


طی پانزده روز در بروی خود بسته و کتابهایی را که در آن دوره (شانزده یا هفده سال پیش) مطلوب ذوق زمان بود ، گرداگرد خود چیده بودم . مقصودم کتابہائی است کہ فن خوشبخت شدن و عاقل شدن و ثروتمند شدن را در ظرف بیست و چهار ساعت به مردم می آموزند. باری، مجموع محصول دود چراغ خوردن‌های همهٔ آن مقاطعه‌کاران سعادت جامعه را خوانده بودم ، یا بہتر بگویم بلعیده بودم ؛ کسانی که به فقیران عالم اندرز می دهند که خود را برده سازند و آنها را مطمئن می دارند که همهٔ آنان شاهان بی تاج و تختی هستند؛ بنا براین عجبی نیست که در ان هنگام در حالتی نزدیک به سرگیجه و بهت بودم.  احساس می کردم که در قعر ضمیرم نطفهٔ مبهمی از اندیشه‌ای نهفته است، برتر از همهٔ آن قواعد ابلهانه‌ای که مجموعه اش را بتازگی ورق زده بودم! ولی این نبود مگر اندیشه‌ای از اندیشه ، چیزی بی‌اندازه مبهم. و باعطشی بزرگ از خانه بیرون آمدم؛ چرا که حرصی زیاد به خواندن کتابهای بد، نیازی بهمان اندازه به هوای آزاد و نوشابه‌های خنک کننده ایجاد میکند. همینکه خواستم به میخانه‌ای پای گذارم، گدایی کلاه خود را جلومن نگاه داشت؛ اگر معنی می توانست ماده را بحرکت آورد، وچشم مانیتیسم کننده غوره را انگور سازد، نگاه این مرد نیز آنچنان عجیب بود که میتوانست اورنگها را پای درافکند. همان هنگام صدایی شنیدم که بگوشم نجوی کرد، آن را خوب شناختم؛ صدای فرشته یا اهریمنی بود که همه جا با من است . چون سقراط اهریمن مهربان خود را داشت، چرا من فرشتهٔ مهربان خویش را نداشته باشم ؟ چرا، مانند سقراط، مرا نیز افتخار آن نباشد که جواز دیوانگی خود را بامضای للو زیرک و بیارژ دانا دریافت کنم ؟ ولی این تفاوت بین اهریمن سقراط و اهریمن من وجود دارد که آن سقراط خود را بر او عرضه نمیکرد مگر برای آنکه منع کند، آگاه کند، بازدارد؛ آن من لطف این را دارد که راهنمایی کند، القاء کند، متقاعد سازد. سقراط بیچاره اهریمنی داشت که نهی کننده بوده آن من برانگیزنده‌ای بزرگ است، آن من اهریمن کردار است، اهریمن نبرد است.
باری ، بگوش من نجوی کرد «کسی با دیگری برابر است که آن را به ثبوت رساند، کسی سزاوار آزادی است که بتواند آن را بدست آورد.» بی‌درنگ خود را برروی گدا افکندم، با یک مشت چشمش را کوفته کردم و چون مشتی دیگر بر آن فرود آوردم، مانندگویی ورم کرد. یکی از ناخنهایم هنگام شکستن دو دندانش سخت آسیب دید و چون بسبب آنکه ضعیف به دنیا آمده‌ام و ورزش مشتزنی نکرده‌ام، بقدر کافی نیرومند نبودم که پیرمرد را بسرعت از پای در آورم ، با یک دست گریبانش را گرفتم و با دست دیگر مشت بر گلویش نواختم و سرش را سخت به دیوار کوبیدم. اعتراف می کنم که قبلا با نگاهی حول و حوش را برانداز کرده بودم و اطمینان داشتم که در آن حومهٔ خلوت ، مدت نسبة درازی دور از خطر رسیدن پاسبان خواهم بود . پس از آنکه لگدی به پشتش زدم - چنان شدید، که استخوانهای کتف او را شکست و براثر آن پیرمرد شصت ساله از پای در آمد و بر زمین افتاد - شاخهٔ کلفت درختی را که بر زمین افتاده بود برداشتم و بر او کوفتم، با سماجت آشپزانی که میخواهند گوشتی را با کوبیدن نرم کنند.
ناگهان ، به ! معجزه ! به ، چه حظی برای حکیمی که کرامت فلسفهٔ خودرادر عمل مشاهده می‌کند! ناگهان دیدم که آن اسکلت فرتوت خود را برگرداند و با نیرویی که هیچگاه در چنین موجود فلک زده‌ای نمی توانستم گمان برم، بلند شد و با نگاه غیظ آلودی که بنظر من نوید بخش آمد، خود را بر روی من افکند و دو چشم مرا مجروح کرد و چهار دندان مرا شکست و با همان شاخهٔ درخت مرا چون تودهٔ گچی کوبید . آری ، من با مداوای خشن خود غرور و حیات را باو باز گردانده بودم . آنگاه باشاره با و فهماندم که از نظر من مشاجره پایان یافته است و همانگونه که با خشنودی سوفسطائی ای از زمین بلند می شدم باو گفتم آقا شما با من برابرید  ممکن است این افتخار را بمن بدهید که نقدینهٔ مرا با من نصف کنید؟ و اگر براستی بشر دوست هستید، فراموش نفرمایید که چون همکارانتان صدقه‌ای از شما طلب کنند، این اصل علمی را که همین الآن بر پشت شما به آزمایش گذاشتم ، نسبت بآنها بکار بندید . »

از کتاب: گلهای بدی (ملال پاریس)
اثر  جاویدان  شارل بودلر
ترجمه دکتر محمد علی اسلامی ندوشن
بنگاه نشر  ۱۳۴۹
احسان یارشاطر



گلهای بدی

بیخردی، اشتباه، گناه، لئامت
با جان ما میامیزد و پیکر مارا تباه می سازد
و ما چون گدایانی که حشرات تن خود را پرورش می‌دهند
از «پشیمانی‌های» زیبای خود نگهداری می‌کنیم..

شارل بودلر
از مجموعهٔ؛ گلهای بدی
ترجمه محمد اسلامی ندوشن


روزمرگی با مرگ

  من،مرگ را زیسته ام مرگ را دیده ام من در دیداری غمناک من مرگ را به دست سوده ام من مرگ را زیسته ام با آوازی غمناک غمناک وبه عمری سخت دراز و ...