۱۳۹۲/۱۱/۱۸

هوشنگ ابتهاج






باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست
وین جان برلب امده در انتظار توست
در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز باده ای که در قدح غمگسار توست
ساقی به دست باش که این مست می پرست
چون خم زپا نشست و هنوزش خمار توست
هر سوی موج فتنه گرفته است و زین میان
اسایشی که هست مرا در کنار توست
سیری مباد سوخته تشنه کام را
تا جرعه نوش چشمه شیرین گوار توست
بی چاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست
هرگز زدل امید گل اوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست
ای سایه صبر کن که براید به کام دل
آن ارزو که در دل امیدوار توست


حقه


حقه مهر بدان نام و نشان است كه بود

تو اين قسمت از كوچه، سر همين پيچ من عكسهاي زيادي گرفتم.
همشون هم اتفاقي بوده البته. چهار فصل عكس دارم اينجا.

روزمرگی با مرگ

  من،مرگ را زیسته ام مرگ را دیده ام من در دیداری غمناک من مرگ را به دست سوده ام من مرگ را زیسته ام با آوازی غمناک غمناک وبه عمری سخت دراز و ...