۱۳۹۰/۱/۱۱
ذالنون مصری
زیارت
۱۳۹۰/۱/۹
مقالات شمس
مسلمانی یا سر ِ مسلمانی داری
۱۳۹۰/۱/۸
در ادامۀ : غایت امور
۱۳۹۰/۱/۷
۱۳۹۰/۱/۶
به ستوده
آواره و سایه هایش - فریدریش ویلهلم نیچه
۱۳۹۰/۱/۴
۱۳۹۰/۱/۳
حافظ شناسان قرن
بنا داشتم در اینجا تنها از چیزهایی که دوست دارم و به دلم نشسته بنویسم. اما امشب سنت شکنی میکنم و برای اولین بار از چیزی که نمی پسندم که هیچ، منزجرم هم کرده است بنویسم. اما شرح ماجرا:
امروز کتابی خریدم (بعد از مدتها خواستم یک کتاب اتفاقی و بدون انتخاب قبلی بخرم مثلاً ) به اسم:حافظ - نوشتۀ آقای بهالدین خرمشاهی. بگذریم از مقدمه اش که کلی نوشته اند در بارۀ حافظ پژوهی های چهل سالۀشان. خود کتاب خیلی دیگر شاهکار است! البته من عذرخواهی میکنم از آقای خرمشاهی اما اگر این را ننویسم دیگر عقده میشود برایم.
ایشان فصلهای متعددی برای کتابشان گذاشته اند و هر فصل را با اسامی و صفاتی مثل؛ سیاست - دیانت - تعصب - پند و از این قبیلمشخص کرده اند. بعد هم برای هر اسم یا صفت شواهدی از ابیات خود حافظ نوشته اند تا اثبات ادعا کنند. مانند نمونۀ زیر:
آشتی جویی و ترک رنجش:
آنکه بی جرم برنجید و به تیغم زد و رفت / بازش آرید خدارا که صفایی بکنیم.
یا : برخاست بوی گل ز در آشتی درآی / ای نوبهار ما رخ فرخنه فال تو
ذم بخل و مدح بخشش:
ای توانگر مفروش این همه نخوت که تو را / سرو زر در کنف همت درویشان است
اعتدال و میانه روی ( که دیگر خیلی بعید است از کسانی چون ایشان):
صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد / ورنه اندیشۀ این کار فراموشش باد
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای / فرشته است ( البته درستش: فرشته ات)به دو دست دعا نگه دارد
آخه مرد حسابی اینم شد حافظ شناسی؟ اینم شد تحقیقات؟ فکر کردی بیست سال پبشه مردم همه بیسواد باشن و چشمشمون به دست شما باشه ببینن چی افاضه میکنید؟ اینارو که هربچه مدرسه ای خودش میبینه و میخونه. این است ماحصل انس چهل سالۀ شما با حافظ؟ من که از حافظ و دیوانش فقط فال گرفتن و میدونم بخدا بیشتر میشناسمش. اینم شد کتاب آخه؟ دو ساعت کتاب شمارو خوندم چهار ساعت باید حرص بخورم؟ یک غزل حافظ را برایش یک کتاب بنویسند کم گذاشته اند. اصلاً چه ربطی دارد که حافظ سنّی مذهب بوده یا شیعه بوده؟ چه اهمیتی دارد این موضوع که شما اعلانش میکنید و برای اثبات اشعری بودن حافظ دنبال دلیل و مدرک میگردید.
آری حافظ هم سنّی اشعری بوده. که چه؟ مولا نا هم سنّی بوده سعدی هم سنّی مذهب بوده. خیالتان راحت شد؟ حالا این خوب است یا بد است؟ حالا بیشتر دوست داشته باشیم اینها را یا کمتر؟
رها کنم؟ رها میکنم. این شما و این مردم و این حافظ. همه یک سو... این شما و این خدا.
فقط یک لحظه فکر کن دنیای دیگری باشد و حساب و روز حسابی. و تو باشی و حافظ . تو باشی و حافظ و خداوند میان شما دوتن.
۱۳۹۰/۱/۲
سخنهای نهان
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو
مولانا مولانا
هیچ حدودی برای تحدید نیست
۱۳۸۹/۱۲/۲۹
۱۳۸۹/۱۲/۲۸
کهکشان راه شیری
هرا همسر ژوپیتر، خدای خدایان یونان باستان «هرکول» فرزند ژوپیتر را، که از زنی
دیگر بود بدامان گرفت و پستان خود را بدهانش گذاشت. اما هرکول که از ابتدا
نیرومند و قدرقدرت بدنیا آمده بود چنان پستان هرا را به دندان گرفت که شیر از آن
جستن کرد و افشان شد. و خط کهکشان از اثر فوران شیر هرا در آسمان باقی ماند
و از آن پس کهکشان ما بدنیا آمد: کهکشان راه شیری
تاریخ تمدن- جلد دوم: یونان باستان اثر ارزشمند ویل دورانت
بی خویشتنی - درد بی خویشتنی
۱۳۸۹/۱۲/۲۷
ترکیب دارندۀ ما
بهاریه
بشکفد بار دگر لالۀ رنگین مراد
غنچۀ سرخ فرو بستۀ دل باز شود
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز
روزگاری که بسر آمده آغاز شود
روزگار دگری هست و بهاران دگر
شاد بودن هنر است
شاد کردن هنری والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بیجان شب و روز
بیخبر از همه خندان باشیم
بی غمی عیب بزرگی است که دور از ما باد
کاشکی آینه ای بود درون بین که درآن
خویش را می دیدیم
آنچه پنهان بود از آینه ها می دیدیم
می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد
که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن
پیک پیروزی و امید شدن
شاد بودن هنر است
گر به شادی تو دلهای دگر باشد شاد
زندگی صحنۀ یکتای هنرمندی ماست
هرکسی نغمۀ خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته بجاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
ژاله اصفهانی
۱۳۸۹/۱۲/۲۵
عرف
۱۳۸۹/۱۲/۲۴
۱۳۸۹/۱۲/۲۳
تو کیستی؟
گفت بوّاب که «تو کیستی»؟
گفتم؛ این مشکل است تا بیندیشم. بعد از آن می گویم که : «پیش از این روزگار مردی بوده است بزرگ، نام او آدم. من از فرزندان اویم.»
گفتند؛ او را ما منقطع کنیم تا برود. بگوییم از کدام خانقاه می آیی و طّم و رم بپرسیم.
من خود پیشین آن را اندیشیده که چه گویند و تفحض آن همه کرده. گفتم شیخ را که : «چه لازم آید و چه نقصان کند در صوفی یی من که مرا پیرهن نباشد؟«
گفت: ها! بگو، بگو!
گفتم: «هیچ از آداب صوفیان و تربیت چیزی فرو گذاشتم؟ اکنون، به این که من پیرهن ندارم، در راه ببردند، چه نقصان کند در صوفی یی و صفا؟«
گفت: خاه ! این صوفی نیست. خود فصیح الدین آمده است.
مقالات شمس (شمس الدین محمد تبریزی) : ویرایش جعفر مدرس صادقی
آفرینش
زخم زننده مقاومت ناپذیر شگفت انگیز و پر رازورمز است
آفرینش
و همه آنچیزها که
شدن
را امکان میدهد
۱۳۸۹/۱۲/۲۲
آنجا که تویی - اینجا که منم
تو را من در تابش فروتن این چراغ می بینم
آنجا که تویی
مرا تو در ظلمتکدۀ ویرانسرای "من" در می یابی
اینجا که منم
۱۳۸۹/۱۲/۲۱
۱۳۸۹/۱۲/۱۹
۱۳۸۹/۱۲/۱۷
۱۳۸۹/۱۲/۱۶
۱۳۸۹/۱۲/۱۵
نه
نه !
عقل نیست.
عدالت نیست.
حتی آزادی!
دغدغۀ من عشق است
حتی در بند
حتی بر دار
«بودن یا نبودن.
بحث دراین نیست وسوسه این است».
!آغوش تو
پس از سفرهای دراز
و عبور از دریاهای طوفان خیز
برآنم که در کنار تو لنگر افکنم
سکان رها کنم
پارو وانهم
به خلوت لنگرگاهت درآیم و پهلو گیرم
آغوشت را بازیابم
استواری امن زمین را
زیر پای خویش
مارگوت بیکل
کسی که مثل هیچکس نیست
.....
آخ ....
چقدر روشنی خوبست
چقدر روشنی خوبست
و من چقدر دلم میخواهد
که یحیی
یک چارچرخه داشته باشد
و یک چراغ زنبوری
و من چقدر دلم میخواهد
که روی چارچرخه ی یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها
بنشینم
و دور میدان محمدیه بچرخم
آخ .....
......
فروغ
ehsan-gr
۱۳۸۹/۱۲/۱۳
برابر
هَل یَستَویً الذین یَعلمون و الذین لا یَعلمون
آیا برابرند آنها که میدانند و آنها که نمی دانند - 9 الزمر
روزمرگی با مرگ
من،مرگ را زیسته ام مرگ را دیده ام من در دیداری غمناک من مرگ را به دست سوده ام من مرگ را زیسته ام با آوازی غمناک غمناک وبه عمری سخت دراز و ...
-
مادر یادها ، دلبر دلبران ای تو همۀ خوشی های من ، ای تو همۀ فریضه های من بیاد بیاور دلاویزی نوازشها را گرمی دستها را و لطف شبان من هنر بی...
-
ابوالقاسم عارف قزوینی در سال 1261 خورشیدی (1259 به روایت دیگر) در قزوین زاده شد. صرف و نحو عربی و فارسی را در قزوین فرا گرفت. خط شکسته و...
-
“نمیدانم. اما چه درهم پیچ و گره خورده است درونم، و چه زوزه های خوار شده ای را می شنوم، و چه نا توانمندی غریب و کشنده ای حس می ...