۱۳۸۹/۱۲/۲۷

بهاریه

بشکفد بار دگر لالۀ رنگین مراد

غنچۀ سرخ فرو بستۀ دل باز شود

من نگویم که بهاری که گذشت آید باز

روزگاری که بسر آمده آغاز شود

روزگار دگری هست و بهاران دگر

 

شاد بودن هنر است

شاد کردن هنری والاتر

لیک هرگز نپسندیم به خویش

که چو یک شکلک بیجان شب و روز

بیخبر از همه خندان باشیم

بی غمی عیب بزرگی است که دور از ما باد

 

کاشکی آینه ای بود درون بین که درآن

خویش را می دیدیم

آنچه پنهان بود از آینه ها می دیدیم

می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد

که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن

پیک پیروزی و امید شدن

 

شاد بودن هنر است

گر به شادی تو دلهای دگر باشد شاد

زندگی صحنۀ یکتای هنرمندی ماست

هرکسی نغمۀ خود خواند و از صحنه رود

صحنه پیوسته بجاست

خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

 

 

ژاله اصفهانی

هیچ نظری موجود نیست:

روزمرگی با مرگ

  من،مرگ را زیسته ام مرگ را دیده ام من در دیداری غمناک من مرگ را به دست سوده ام من مرگ را زیسته ام با آوازی غمناک غمناک وبه عمری سخت دراز و ...