۱۳۹۱/۷/۲۶

دیالکتیک تنهائی

همه انسان‌ها، در لحظاتی از زندگيشان، خود را تنها احساس می کنند. و تنها هم هستند. ... انسان يگانه موجودی است که می داند تنهاست و يگانه موجودی است که در پی يافتن ديگری است. طبيعت او ... ميل و عطش تحقق بخشيدن خويش در ديگری را در خود نهفته دارد. انسان خود درد غربت و بازجستن روزگار وصل است.
بنابراين آن‌گاه که او از خويشتن آگاه است از نبود آن ديگری يعنی از تنهايی اش هم آگاه است.... ما همه نيروهايمان را به کار می گيريم تا از بند تنهايی رها شويم. برای همين، احساس تنهايی ما اهميت و معنايي دوگانه دارد: از سويی آگاهی برخويشتن است، و از سوی ديگر آرزوی گريز از خويشتن...!


دیالکتیک تنهائی / اوکتاویو پاز / مترچم: خشایار دیهیمی









در سال ۱۹۸۰ دانشگاه هاروارد به او دکترای افتخاری اهدا کرد و در سال ۱۹۸۱ مهم‌ترین جایزه ادبی اسپانیا یعنی جایزه سروانتس نصیب او شد. سرانجام در سال ۱۹۹۰ آکادمی ادبیات سوئد، جایزه نوبل ادبیات را به اوکتاویو پاز شاعر سرشناس مکزیکی به پاس نیم قرن تلاش در زمینه شعر و ادبیات مکزیک اهدا کرد. او در آنجا سخنرانی مهمی درباره «در جست‌وجوی اکنون» ایراد کرد.

از رباعیات

امشب شب من بسی ضعیف و زار است        
امشب شب پرداختن اسرار است

اسرار دلم جمله خیال یار است               
 ای شب بگذر زود که ما را کار است


جلال الدین

مولانا



آن را که غمی باشد و بتواند گفت              
 گر از دل خود بگفت بتواند رفت

این طرفه گلی نگر که ما را بشکفت                
نه رنگ توان نمود و نه بوی نهفت


جلال الدین

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی



آن خواجه را در نیم شب بیداری ای پیدا شده
                                                 
                                                    تا روز بر دیوارها بی خویشتن سر می زند



میام سراغ حافظ ... گاهی خیلی رک و بی رودروایسی میره سر اصل مطلب...
یه وقتام اینطوری میذاره منو سرکار.
این بیت شعرو من خیلی دوست دارم. خیلی پیش میاد زمزمه میکنم با خودم. 
جناب حافظ امشب اینو فرمودن به من! کمکی که نمیکنه هیچ... بماند

چهارشنبه ٢٦/٧/٩١


سقراط

 روش آموزه های سقراط


استهزای سقراطی به این وجه بود که چون غالب مردم را گمراه و احوال و افکار آنها را بر خطا می دید، در پی آن بود که بر خطا های خود آگا هشان نماید . اما این کار را مستقیمآ و بصورت وعظ و خطابه و پند و اندرز نمی کرد، بلکه به مباحثه و مناظره می پرداخت و غالبآ خود را به نادانی میزد. در ظاهر سخن به جد می گفت، ولی در باطن دست می انداخت و بهانه اش این بود که میخواهد از طرف مقابل کسب علم نماید. ولی کم کم و بدون اینکه محسوس باشد آن طرف خود را گرفتار تناقض گویی و حیرانی و سرگردانی میدید و به فساد رأی و عقیدۀ خود پی میبرد، و به همین خاطر سقراط به خود لقب قابله داده بود، چرا که میگفت من چیزی به کسی یاد نمی دهم فقط مانند یک قابله کمکش میکنم تا علمش را از درون ذهنش بیرون آورد و بیان کند.

رباعیات


آنکس که سرت برید غمخوار تو اوست        
وان کو کلهت نهاد طرار تو اوست

وانکس که ترا بار دهد بار تو اوست                
وانکس که ترا بی‌تو کند یار تو اوست


جلال الدین

۱۳۹۱/۶/۲

متن مصاحبه با استاد احمد شاملو




قسمتی از مصاحبه با احمد شاملو نقل از «مجله ی فردوسی » - فروردین 45 - «روزنامه آیندگان » فروردین48


آثار من ، خود اتوبیوگرافی کاملی است . من به این حقیقت معتقدم که شعر ، برداشت هایی از زندگی نیست؛ بلکه یکسره خود زندگی است .
خواننده یک شعر صادقانه در شعری که می خواند ، خواه و ناخواه جز با صحنه هایی از زندگی شاعر و گوشه هایی از افکار و عقاید او روبرو نخواهد شد .
در باب آنچه « زمینه ی کلی » و در نتیجه « زمینه ی اصلی » شعر مرا می سازد ، می توانم به سادگی گفته باشم که از دیر باز سراسر زندگی من در نگرانی و دلهره خلاصه می شود . مشاهده ی تنگدستی و بی عدالتی ، در همه عمر ، بختک رویاهایی بوده اند که در بیداری بر من گذشته است.
جز این هیچ ندارم که بگویم . دیگر چیزها همه فرعیات است و در حاشیه قرار می گیرد . عدالت دغدغه ی همیشگی من بوده است و شاید از همین روست که بی عدالتی همیشه دست در کار است تا به نوعی از من انتقام بستاند ؛ - این حیوان خوف انگیزی که دور من راه رفته است و رد قمهایش طلسمی به گرداگرد من کشیده تا هیچگاه حضورش را از یاد نبرم ... از روابط پدر و مادرم تا روابط آن ها با من و خواهرانم و روابط من و فرزندانم ، تا روابط من و آنها که دوست یا دشمنم می دارند ، تا روابط من و جامعه ... و دورتر : هنگامي که « ایستادن » را نوعی بی عدالتی بیابید نسبت به دیگران هم و در زمینه ی اینها همه ، خوش رقصی های تنگدستی – این بی عدالتی بزرگ و بی رحم و مردافکن اجتماعی – که تن دادن به همه ی شکنجه ها را با کلمه ی خر رنگ کن «وظیفه » توجیه می کند . – بله ، کلمه ی وظیفه !- و کلمه نزد خدا بود . و کلمه ، خود خدا بود !
این اواخر دیگر من انگار به نوعی « جبر » معتقد شده ام .خواه ناخواه ، گیرم البته نه به شکل مذهبی آن و مطلقاً نه با برداشتی از آن دست ...
عکس العمل ها ، در شرایط و اوضاع و احوال واحد یکی است .
شکستن بت مورد پرستش بت پرست متعصبی که گرفتار بیماریهای عصبی است و پیشاب پر و آماده به شلیکی هم در دست دارد ، در یک جمله «خودکشی است» - جبری که من بدان معتقد شده ام راهش از این طرف است و شاید بیشتر یک « تراژدی » است ( به مفهوم یونانی آن ).
می دانید ؟ - آن هیروشیمایی بی گناهی که در لحظه ی انفجار بمب گیلدا روی پله های سنگی جلو شهرداری نشسته بود و از او تنها سایه ی شومی – همچون نقش لعنتی جاودانه – بر آن پله های سنگی باقی ماند به یادتان هست ؟ - آن جنگ به صد در صد احتمال « جنگ او » نبود.
آن جنگ به همان اندازه مال او می توانست باشد ، که مال قاطرهای گردان مسلسل که زیر آتش توپخانه ی دشمن ، با شکم دریده و امعاء و احشاء آویزان ، دیوانه از وحشت و درد ، میان سنگرهای پر آتش و دود به خاک می افتند ...
هیتلرها می کوشند به این اغنام اله بقبولانند که «نبرد ما ، نبرد وطن است»و من معتقدم که سقوط ها همیشه از همین پذیرش آغاز شده است. گو اینکه خود این پذیرش نیز همیشه نتیجه ی بسیاری صغری کبری چیدن ها بوده است ...
دردمندی انسان از این جاست که با بی گناهی و منزه بودن نمی توان از وحشت محکومیتهای کافکایی به دور ماند . و بدبختانه راه گریزی هم نیست . – این توهینی شرم آور نسبت به انسان است.
جبری که من از آن سخن می گویم ، همین ناگزیری حزن انگیزی است که ما و همه ی تبارمان در تمامی تاریج با آن درگیر بوده ایم . – و تازه ، هنگامی دریافتیم انسان هر لحظه ممکن است در برابر این وهن عظیم قرار گیرد که گوساله وار به مسلخش کشند ، همه ی دلهره ها و نفرت ها یک بار دیگر از نو آغاز می شود .
دلهره ای که این بار حجمش بیشتر ، وهنش نفرت انگیزتر ، و تحملش خرد کننده تر است ... و تازه ، این همه فقط «پوسته ی » قضیه است ، نه « خود آن » نه تمامی آن . این همه ، فقط «طرحی » از این درد جبری است.



۱۳۹۱/۵/۲۴

سلوک




“نمیدانم. اما چه درهم پیچ و گره خورده است درونم، و چه زوزه های خوار شده ای 

را می شنوم، و چه نا توانمندی غریب و کشنده ای حس می کنم از بابت آنچه عقل 

نامیده می شود” 



― محمود دولت‌آبادیسُـلوک

۱۳۹۱/۴/۱۶

ذره خدا

بوزون یزید


وبلاگ حسین نوروزی رو باز کردم . موزیکشو دوست دارم حیف وصیت کرده کپی نکنه کسی. بخاطر همین مجبورم واسه شنیدنش خود وبلاگو باز کنم! حالا قراره بعد مرگش اینو کپی پیس کنن تو فضا بره بره بره واسه ماهیا... حالا هرچی.

دراز کشیده بودم الان داشتم فکر میکردم با خودم که باز غروب جمعه مون، شد غروب جمعه یزد. اینم هیچی...

اقا تبریک. بالاخره بوزون هیگز یا بوسون هیگز یا چه میدونم، ذره خدا رو هم که کشف کردن اینا. من فکریم با خودم نکنه این بی دینا همین روزا خودخدا روهم کشف کنن بعد معلوم شه اصلنم یه پیر مرد سفید با ریش بلند دوست داشتنی که همه رو دوست داره، که نشسته رو ابرا واسه بنده هاش جوراب پشمی میبافه و اندازه پای یکی یکیشونم میدونه  نیست که هیچ، یه کوتوله گوژپشت سیاه روست که از بس تنهاست، از لجش ماهارو ول کرده تو این برهوت گفته انقد بجنگین با هم و انقد بکشین همدیگه رو تا سر اخر فقط یکیتون باقی بمونه و اون یکی فقط لیاقت جانشینی منو داره... منو بگو تیر کرده بودم بشم همون یکی. حیف.
ازین کافرا هرچی بگی بر میاد. قبلنم ازین بی ناموسیا کردن. اینا  از همون اول لجشون گرفته بود که ما خیلی به خدا نزدیکتریم. حرصشون گرفته بود که ما هرچی از خدا میخوایم سه سوته بهمون میده. اما خودشون باید برن سالها درسشو بخونن خودشونو بکشن تا یاد بگیرن، بسازن تا داشته باشنش. ایمان ندارن دیگه بدبختا.
از سال 1954 که تو سویس CERN رو ساختن تا حالا دارن تحقیق میکنن واسه پیدا کردن این جرم اولیه. جرمی که تمام اجرام ازون ساخته و نشأت گرفته... بعد بخاطر اینکه حرص مارو بیشتر در بیارن، ضریب خطای 5سیگما (احتمال بروز خطای یک به ۹ تریلیون) رو برای این ازمایش اعلام کردن! بت پرستای کافر خدا نشناس خر



یک نمودار فاینمن که نحوه تولید احتمالی هیگز را در LHC نمایش می‌دهد: دو گلئون به زوج کوارک سر-پاد سر وامی پاشند، سپس دو زوج مخالف از اینها تشکیل یک ذره هیگز خنثی را می‌دهند





۱۳۹۱/۳/۲۸

من ندانم با که گویم شرح درد... قصه رنگ پریده روی زرد

یعنی ادم قهرمان قصه زندگی خودشم نشه؟!
 شکست و پیروزی ای در کار نبود از اول... اما من رضایت رو واقعن توقع داشتم که بهش برسم. 
راضی نمیشم چرا از خودم؟ چی از خودم میخوام که نمیتونه؟ از عهده اش خارجه؟

وقتی عشق تا این حد اقناعت میکنه و طعم رضایت رو بهت میچشونه... چرا بقیه باهاش راضی نمیشن؟!
چرا به عشق اکتفا نمی کنن؟ 
واسه زندگی به این کوتاهی چرا انقدر دنبال خرده ریزو النگ و دولنگ میگردن؟
که هی بریزن تو کوله شون و هی بارشونو سنگین کنن و هی بکشن و هی بکشن این بار مزخرف زندگی رو؟
خودتون هر غلطی دلتون می خواد بکنین... اما نسخه واسه دیگرون نپیچین لطفن.

کاش میذاشتن هرکس هر گوهی دلش میخواد بخوره
واسه گوه خوردن به من اجازه میدین؟
تجربه گوه خوریتون چی میگه درین مورد؟

من یه انقلاب به خودم بدهکارم. 
یه روز بالاخره مجسمه های قدیمی زندگیمو پایین میکشم  و روشون رقص پیروزی میکنم.
حتی شده با عصا...
فقط خدا کنه روزی که جرات این کارو پیدا کردم
خیلی دیر نشده باشه...

شعر عنوان: نیما یوشیج



۱۳۹۱/۲/۵

درخت گلابی و قبرستان جوجه‌ها

بچه که بودم هروقت یه درخت میدیم که تک افتاده و درختی نزدیکش نیست دلم براش میسوخت. حس میکردم چقدر تنهاست...
هنوزم وقتی چند تا درخت کنار هم می‌بینم خیلی بهشون دقت نمی‌کنم! اما یک درخت تنها همیشه توجهم رو برای مدتی به خودش جلب می‌کنه... من حس میکنم درختها شخصیت دارند. درخت خوشحال داریم، درخت تنها داریم، درخت پیر، درخت لاقید، درخت غمگین...
گاهی حتی دیدم درختی که مدتها سرش تو لاک خودش بوده، ویکباره سرش‌رو بلند کرده و دوروبرشو نگاه کرده... یه تکونی به خودش داده و سعی کرده زندگیشو عوض کنه. شاخه های خشکشو ازون بالا انداخته پایین و جاش جوونه های تازه زده... 
تو خونه پدریم هرکسی واسه خودش یه درخت داشت. پدرم وقتی اونهارو می‌کاشت هرکدوم رو به اسم یکی از بچه‌هاش کاشت. خواهر بزرگم درختش گیلاس مشهدی بود. برادرم درختش گیلاس اصفهانی بود. خواهر کوچیکم درختش سیب بود. سیب گلاب که همیشه کال کال میخوردیمشون. منم یه درخت خرمالو داشتم. واسه مادرم یه درخت گلابی کاشته بود. اما بخاطر مدل باغچه بود یا سلیقه پدرم موقع کاشتنش، درخت گلابی تک افتاده بود. وخیلی زود مریض شد. یادمه مادرم خیلی سعی کرد نگهش داره اما اون درخت گلابی هر روز حالش بدتر میشد... آخرم تمام دوا درمونا بی‌نتیجه بود و درخت گلابی  خشک شد.
اون قسمت باغچه دیگه همیشه خالی بود و قبرستون جوجه های من بود وقتی می‌مردن و بعدها هم لوبیا هامو اونجا می‌کاشتم. همیشه دلم میخواست  یه جوری اون فضای خالی رو پر کنم. 


۱۳۹۱/۱/۳۱

شب از وحشت گرانبار است و من در وهم خود بیدار



اِلـهي كَيْفَ اَدْعُوكَ واَنَا اَنَا .. وَكَيْفَ اَقْطَعُ رَجائي مِنْكَ واَنْتَ اَنْتَ ..  اِلـهي اِذا لَمْ اَسْاَلْكَ فَتُعْطيني فَمَنْ ذَا الَّذي اَسْأَلُهُ فَيُعْطيني .. اِلـهي اِذا لَمْ اَدْعُكَ فَتَسْتَجيبَ لي ، فَمَنْ ذَا الَّذي اَدْعُوهُ فَيَسْتَجيبَ لي ..  اِلـهي اِذا لَمْ اَتَضرَّعْ اِلَيْكَ فَتَرْحَمْني فَمَنْ ذَا الَّذي اَتَضرَّعُ اِلَيْهِ فَيَرْحَمُني ..  اِلـهي فَكَما فَلَقْتَ الْبَحْرَ لِمُوسى عَلَيْهِ السَّلامُ وَنَجَّيْتَهُ ، اَسْاَلُكَ اَنْ تُصَلِّيَ عَلى مُحَمَّد وَآلِه ،ِ واَنْ تُنَجِّيَني مِمّا اَنَا فيهِ وَتُفَرِّجَ عَنّي فَرَجاً عاجِلاً غَيْرَ آجِل بِفَضْلِكَ وَرَحْمَتِكَ ، يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ .

معبودا چگونه دعایت کنم و من منم!؟ و چطور امید از تو بردارم و تو تویی!؟
معبودا هرگاه از تو نخواهم که به من بدهی، از که بخواهم که به من بدهد؟
معبودا اگر تو را نخوانم تا اجابتم کنی، پس کیست که بخوانمش و اجابتم کند؟
معبودا اگر به تو زاری نکنم تا به من رحم کنی، پس کیست به او زاری کنم تا آنکه رحم کند؟
معبودا چنانکه دریا را به موسی شکافتی از تو میخوام که رحمت فرستی بر محمد و الش
و مرا نجات دهی ازآنچه گرفتارم و گشایش فوری بمن عطا کنی 
نه بامدت!
ای مهربانترین مهربانان.


پ ن: این دعا گذشته از جنبه روحی و رحمانی بسیار بسیار قوی و محکمی که داره، در ذهن من دیالکتیک چند جانبه ای از معانی شگرف منطقی و فلسفی و روحانی رو همه با هم و در یک جا بکار می اندازه!
فهم اینکه عجز خودم رو پیش خالقم ببرم ولی من، من نباشم! برام خیلی سنگین و دشواره.
بارها و بارها و هر زمان سختی زندگی دچارم کرده  این دعا رو زمزمه کردم...اما هربار حس کردم؛هنوز من، من هستم و نتونستم از منیت خودم انقدر فاصله بگیرم که خداوند رو با تمام قدرت و عظمت و رحم و شفقتش به درستی و ثبات درک کنم. انقدر که ایمان داشته باشم به الخیر فی ما وقع! فهمم از خداوند همیشه مقطعی و ناقص بوده متاسفانه.و تنها رحم ایزدی است که نقطه امید من شده و دلگرمی ام... وشاید حتی سو استفاده ام!! 
شاید حد من همین اندازه بیشتر نیست و امید واهیی دارم برای درک پروردگارم...
شاید فهم خداوند وظیفه انسان نیست! شاید درک خداوند تنها رسالت انبیاست و بر عهده ما تنها؛ وظیفۀ پرستش! 
شاید... شاید ... شاید...



۱۳۹۱/۱/۲۹

بیمار خنده های توام...خورشید ارزوی منی



چند روز پیش قدم میزدم که منظره قشنگی دیدم و خواستم عکس بگیرم. اما متوجه شدم هوا تاریک شده و عکس خوبی نخواهد شد.
به اسمون اما نگاه کردم و دیدم روشنهبرای اولین بار متوجه شدم؛
برخلاف تصور همیشگیم هوا تاریک نمیشه، بلکه هوا تاریک هست همیشه، و فقط ابتدای هر روز روشن میشه!
تاریکی حاکم مطلق زمینه. سرنوشت محتوم زمین تاریکی است. اما خورشید این تاریکی رو با نورش از بین میبره.

پیش خودم این معنی رو در زندگی و روزمرگیم تعمیم دادم ... یاد انواری افتادم که گهگاه بر تاریکی  من تابید و زندگیم برای مدت کوتاهی روشن تر شد.
فکر کردم همه ما در زندگی در انتظار خورشیدی هستیم که روزی خواهد امد و گوشه گوشۀ قلب و روح و جانمون رو با نور گرمی بخشش روشن خواهد کرد و تاریکی پیرامون ما رو خواهد زدود . برای همیشه و تا اخر خورشید زندگی ما خواهد شد...


۱۳۹۱/۱/۲۵

پروین اعتصامی


امروز و فردا 


بلبل آهسته به گل گفت شبی
که مرا از تو تمنائی هست
من به پیوند تو یک رای شدم
گر ترا نیز چنین رائی هست
گفت فردا به گلستان باز آی
تا ببینی چه تماشائی هست
گر که منظور تو زیبائی ماست
هر طرف چهرهٔ زیبائی هست
پا بهرجا که نهی برگ گلی است
همه جا شاهد رعنائی هست
باغبانان همگی بیدارند
چمن و جوی مصفائی هست
قدح از لاله بگیرد نرگس
همه جا ساغر و صهبائی هست
نه ز مرغان چمن گمشده‌ایست
نه ز زاغ و زغن آوائی هست
نه ز گلچین حوادث خبری است
نه به گلشن اثر پائی هست
هیچکس را سر بدخوئی نیست
همه را میل مدارائی هست
گفت رازی که نهان است ببین
اگرت دیدهٔ بینائی هست
هم از امروز سخن باید گفت
که خبر داشت که فردائی هست


پ ن: خواستم از پروین هم یه قطعه تو این وبلاگ بنویسم. گذشته ازین که شعرهای پروین رو دوست دارم، حالا اما تهفه ای شده این دیوان به اشاره یار... مثل حافظ فالگونه دیوان پروین رو باز کردم ! و پروین هم اشاره به اشاره همیشگی یار کرده که: امروز به از فرداست... فردای نیامده را غصه خوردن، نادیده گرفتن امروز با همه نعمتهای خداست که امروز و تنها امروز به ما ارزانی کرده... 




۱۳۹۱/۱/۲۴

ابوسعید ابالخیر




عشقم که بهر رگم غمی پیوندست       دردم که دلم بدرد حاجتمندست
صبرم که بکام پنجه‌ی شیرم هست       شکرم که مدام خواهشم خرسندست

تفائل

هزار دشمنم ار می‌کنند قصد هلاک                گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
مرا امید وصال تو زنده می‌دارد                و گر نه هر دمم از هجر توست بیم هلاک
نفس نفس اگر از باد نشنوم بویش                زمان زمان چو گل از غم کنم گریبان چاک
رود به خواب دو چشم از خیال تو هیهات                بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک
اگر تو زخم زنی به که دیگری مرهم                و گر تو زهر دهی به که دیگری تریاک
بضرب سیفک قتلی حیاتنا ابدا                لان روحی قد طاب ان یکون فداک
عنان مپیچ که گر می‌زنی به شمشیرم                سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک
تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند                به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک
به چشم خلق عزیز جهان شود حافظ                که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک


پ ن: بعد ما میرسیم اخر حرفمون به اینجا... اینجا جای اقرار ما به ندانستن است! تفائل... شاید دلخوش کنکی است اما مفر ما شده دراین اشفته بازار که هیچ چیز چنانکه می نماید نیست و همه چیز چنان است که ای کاش نبود ...

۱۳۹۱/۱/۱۸

مثنوی معنوی





مطالب مثنوی را از جهت فهم خواننده به سه بخش عام، خاص و اخص تقسیم می‌کنند. بخش عام یا محکمات بخشی از مثنوی است که در آن روی سخن با عامه‌است و هرکس نیز به قدر فهم خود از آن استفاده می‌کند. اکثر حکایات و نصایح و پندهای مثنوی در این بخش قرار دارند.


چونکه بد کردی بترس ایمن نباش                زانکه تخم است و برویاند خداش

بخش دوم مطالب مثنوی بخش خاص یا بخش حدفاصل نامیده می‌شود. مطالب این بخش گویی چنان است که مولوی با یاران دمساز خود در خلوت بیان نموده‌است و خوانندگان از روزنی جسته و گریخته از آن می‌شنوند.

با لب دمساز خود گر جفتمی                همچو نی من گفتنی‌ها گفتمی


بخش سوم از مطالب مثنوی بخش اخص یا متشابهات است که آن دسته از سخنان بسیار مشکل و مبهم مثنوی است که متشابهات قرآنی را به یاد می‌آورد. برخی از سخنان این بخش از مثنوی قابل تاویلند مانند

حیرت اندر حیرت آمد این قصص                بیهشی خاصگان اندر اخص

که اشاره‌است به داستان بیهوش شدن پیامبر اسلام از هیبت دیدن جبرئیل. لیکن بخشی از اشعار این بخش یا تاویلات گوناگون دارند و یا تاکنون تفسیر نشده‌اند. چرا که با سکوت مولوی نیمه کاره رها شده‌اند.

گفتگو بسیار شد خامش شدم                مسئله تسلیم کردم تن زدم



۱۳۹۱/۱/۳

یک دوبیتی و یک عالمه حرف



در چشم منی وگرنه بینا کیمی
در مغز منی وگرنه شیدا کیمی


آنجا که نمیدانم آنجای کجاست
گر عشق تو نیستی من آنجا کیمی

اشاره یار به اشاره جلال الدین
چهارشنبه دوم فروردین نودویک

دورازتو

اشاره یار به اشاره حافظ

مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی

اول فروردین نودویک

۱۳۹۰/۱۲/۲۷

ننگست ملامت بره عشق ترا

در چنگ توام بتا در آن چنگ خوشم
گر جنگ کنی بکن درآن جنگ خوشم

ننگ است ملامت بره عشق ترا
من نام گرو کردم و با ننگ خوشم

"جلال الدین"



بیست و ششم اسفند نود. اشاره یار... مخصوصن اینجاش که میگه؛
من نام گرو کردم و ... خیلی راس میگه...خیلی




۱۳۹۰/۱۲/۲۴

آیدین آغداشلو


چهارشنبه بیست و چهارم اسفند نود

یه تعلق خاطر خاصی پیدا کردم به پوست پوست!
حالا هرچیزی... مثل همین در مثلن...البته بهتره بگم: مخصوصا در!
درهای پوست پوست تنها که مثل یه ادمیزاد تنهایی و انزواشون دیده میشه...

شاید بد نباشه اشاره امشب یارو همینجا و زیر همین در پوست پوست بنویسم که همین الان بدستم رسید... یار میگه:

ندانمت به حقیقت که در جهان به چه مانی
جهان و هرچه دروهست صورتند و تو جانی
یازده روز دیگه...

 و اخر اینکه:این نقاشی زیبا کار آقای آیدین آغداشلو هست البته.

نقاشی



عصبانیت مولانا


نیستی عاشق ای جلف شکم خوار گدای                
در فروبند و همان گنده کسان را می‌گای

کار بوزینه نبوده‌ست فن نجاری                
دعوی یافه مکن یافه مگو ژاژ مخای


برام جالب بود شنیدن اینطورکلمات از مولانا... بخاطر همین نوشتمش اینجا. ادمی مثل مولانا موقع عصبانیت هم شنیدنی است...

۱۳۹۰/۱۲/۲۳

مولانا جلال الدین محمد

در عشق تو گر دل بدهم جان ببرم
هرچه بدهم هزار چندان بدهم

چوگان سر زلف تو گر دست دهد
از جمله جهان گوی زمیدان ببرم



بیست و سوم اسفند نود (اشاره یار)

رباعیات شمس

تا در دل من عشق تو اندوخته شد
جز عشق تو هرچه داشتم سوخته شد

عقل و سبق و کتاب بر طاق نهاد
شعرو غزل و دوبیتی اموخته شد


بیست و دوم اسفند (اشاره یار)

۱۳۹۰/۱۲/۲۱

مقالات شمس

من عادت به نبشتن نداشته‌ام. هرگز!


چون نمی‌نويسم در من می‌ماند و در هر لحظه مرا روی دگر دهد!






البته من برعکس این جمله عادت به نوشتن دارم بسیار... اما امشب نظرم نسبت به نوشتن با این جمله حضرت شمس الدین محمد کمی تغییر کرد. فکر میکنم نوشتن از خود بیرون کردن و ننوشتن در خود نگهداشتن و هر لحظه به رنگی و شکلی جلوه کردن است... تا چه باشد آنچه می نویسیم و چه باشد آنچه در خود میریزیم... 



مقالات شمس

گفتن، جان کندن است و شنيدن، جان پروردن!



کسی می خواستم از جنس خود

کسی می خواستم از جنس خود،
که او را قبله سازم و روی بدو آرم که از خود، ملول شده بودم!
تا تو، چه فهم کنی از این سخن که می گویم که: «از خود، ملول شده بودم»؟
اکنون، چون قبله ساختم. آن چه من می گویم، فهم کُند، دریابد،



در دیار و شهرها گشتم بسی
تا که همچون خویشتن یابم کسی
تا که او را قبله مردم کُنم
رو بدو آورده خود را گم کُنم
زآن که من از خویشتن بودم ملُول
من زتن نی، من ز (من) بودم ملُول
تا چه فهمی زین عبارت؟ فکر کُن
اندکی (درخود ملامت) فکر کُن
حالیا مولا جلال الدّین، تو را
قبلهِ خود ساختم بی مُدّعا
هر چه گویم درک مطلب می کنی
از دلم زنگ ملالت می بری

 (مقالات شمس، صفحه 281)

سنگ گرانیت


هیچ... هیچ... هیچ


یه گلایلم که تو این سرزمین شوم
راهم به قبر و سنگ گرانیت می رسه
هر روز به قتل می رسم و شعر من فقط
به انتشار شعله ی کبریت می رسه
...

شاهین نجفی رو حقیقتش نمیشناختم! واسه خودمم عجیبه صدای به این گرمی و سختی رو چطور نشنیده بودم تا حالا. البته تو این آشفته بازار صدا و موسیقی که هر روز و سر هر چهار راه میتونی یه سی دی موزیک تازه و داغ داغ بگیری، زیادم عجیب نیست نشنیدن یه صدا میون این همهمه .
آلبوم هیچ  اخرین کار آقای شاهین نجفی خیلی قشنگه خلاصه...من اهنگ رانندگی در مستی رو مخصوصا خیلی خوشم اومد. گذشته ازین برام خیلی جالب بود که از بچه های گودر و البته حالا پلاس،  همکاری داشتن با اقای نجفی برای شعرهای این آلبوم. خانم فاطمه اختصاری و آقای مهدی موسوی که شعرای قشنگ و در عین حال عجیبشون رو همیشه دنبال میکردم. یادش بخیر شبهای گودر...

۱۳۹۰/۱۲/۲۰

گروس عبدالملکیان





وقتی کلید را

در جیب هایم پیدا نمی کنم

نگرانِ هیچ چیز نیستم

وقتی پلیس

دست بر سینه ام می گذارد

یا وقتی که پشت میله ها نشسته ام

نگرانِ هیچ چیز نیستم



مثل رودخانه ای خشک

که از سد عبور می کند

و هیچکس نمی داند

                          که می رود یا باز می گردد


روزمرگی با مرگ

  من،مرگ را زیسته ام مرگ را دیده ام من در دیداری غمناک من مرگ را به دست سوده ام من مرگ را زیسته ام با آوازی غمناک غمناک وبه عمری سخت دراز و ...