۱۳۹۰/۱۲/۱۷

فاضل نظری


از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند
 تا کاج جشن‌های زمستانی‌ات کنند


پوشانده‌اند "صبح" تو را "ابرهای تار"
 تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند


یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
 این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند


ای گل گمان مبر به شب جشن می‌روی
 شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند


یک نقطه بیش فرق "رحیم" و "رجیم" نیست
 از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند


آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه است که قربانی‌ات کنند


فاضل نظری

روزمرگی با مرگ

  من،مرگ را زیسته ام مرگ را دیده ام من در دیداری غمناک من مرگ را به دست سوده ام من مرگ را زیسته ام با آوازی غمناک غمناک وبه عمری سخت دراز و ...