۱۳۹۴/۸/۲۵

کلیدر

ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﺜﻞ ﻋﻘﺮﺏ ﺑﺎﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ؛ ﻣﺜﻞ ﻋﻘﺮﺏ!
ﻣﺎ ﻣﺮﺩﻡ ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺳﺮ ﺍﺯ ﺑﺎﻟﯿﻦ ﻭﺭﻣﯽﺩﺍﺭﯾﻢ
ﺗﺎ ﺷﺐ ﮐﻪ ﺳﺮ ﻣﺮﮔﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ،
ﻣﺪﺍﻡ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺰﯾﻢ. ﺑﺨﯿﻠﯿﻢ؛ ﺑﺨﯿﻞ!
ﺧﻮﺷﻤﺎﻥ ﻣﯽﺁﯾﺪ ﮐﻪ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺳﻨﮓ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﯾﻢ؛
ﺧﻮﺷﻤﺎﻥ ﻣﯽﺁﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﻓﻠﺞ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ.
ﺍﮔﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﯾﮏ ﻟﻘﻤﻪ ﻧﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺳﻖ ﺑﺰﻧﺪ،
ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﻮﺷﺖ ﺗﻦ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﯽﺟﻮﺩ.
ﺗﻨﮓ ﻧﻈﺮﯾﻢ ﻣﺎ ﻣﺮﺩﻡ. ﺗﻨﮓ ﻧﻈﺮ ﻭ ﺑﺨﯿﻞ. ﺑﺨﯿﻞ ﻭ ﺑﺪﺧﻮﺍﻩ.
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﻢ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﺮ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﺩ،
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺧﯿﺎﻝ ﻣﺎ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ. ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﮐﺴﯽ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺍﺳﺖ،ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯿﻢ، ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﯾﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺟﻤﻌﯽ ﻣﺎ ﻫﺴﺖ.ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺳﺮ ﭘﺎ ﺑﻮﺩﻥ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺑﯿﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ!


ﮐﻠﯿﺪﺭ - ﻣﺤﻤﻮﺩ ﺩﻭﻟﺖ ﺁﺑﺎﺩی


--

E.Gramifar

۱۳۹۴/۸/۲۴

شارل بودلر





مُدام باید مست بود،
تنها همین!
باید مست بود تا سنگینیِ رِقت‌بار زمان
که تورا می‌شکند
و شانه‌هایت را خمیده می‌کند را احساس نکنی،
مُدام باید مست بود،
اما مستی از چه؟
از شراب از شعر یا از پرهیزکاری،
آن‌طور که دلتان می‌خواهد مست باشید
و اگر گاهی بر پله‌های یک قصر،
روی چمن‌های سبز کنار نهری
یا در تنهایی اندوه‌بارِ اتاقتان،
در حالیکه مستی از سرتان پریده یا کمرنگ شده، بیدار شدید
بپرسید از باد از موج از ستاره از پرنده از ساعت
از هرچه که می‌‌وزد
و هر آنچه در حرکت است،
آواز می‌خواند و سخن می‌گوید
بپرسید اکنون زمانِ چیست؟
و باد، موج، ستاره، پرنده،
ساعت جوابتان را می‌دهند:

  زمانِ مستی است
  برای اینکه بَرده‌ی 
شکنجه دیده‌ی زمان نباشید
مست کنید،
همواره مست باشید،
از شراب از شعر یا از پرهیزکاری،
آن‌طور که دل‌تان می‌خواهد.

شعر : شارل بودلر 
ترجمه : داریوش شایگان


--



۱۳۹۴/۸/۱۹

الیس در سرزمین عجایب

آلیس به یک دوراهی رسید و یک گربه را روی درخت دید.
به گربه گفت: «از کدام مسیر باید بروم؟»
گربه پرسید: «به کجا می‌خواهی بروی؟»
آلیس پاسخ داد: «نمی‌دانم.»
گربه گفت: «پس مهم نیست که از کدام راه بروی.»

(آلیس در سرزمین عجایب ـ لوئیس کارول)

آینده" مکانی نیست که به آنجا می رویم،
جاییست که آن را به وجود می آوریم.
راه هایی که به "آینده" ختم می شوند یافتنی نیستند، بلکه ساختنی اند و ساختن آن؛ هم سازنده را و هم مقصد را دگرگون میکند.



(نوشته سردر دانشگاه آکسفورد)
.


--



گلستان سعدی



مردکی را چشم درد خاست پیش بیطار رفت که دوا کن ،
بیطار از آنچه در چشم چارپای میکند در دیده او کشید و کور شد.
حکومت به داور بردند. گفت: برو هیچ تاوان نیست، اگر این خر نبودی پیش بیطار نرفتی.
مقصود ازین سخن آنست تا بدانی که هر آن که ناآزموده را کار بزرگ فرماید با آنکه ندامت برد به نزدیک خردمندان بخفت رای منسوب گردد.
ندهد هوشمند روشن راى
به فرومایه کارهاى خطیر
بوریا باف اگر چه بافنده است
نبرندش به کارگاه حریر


شیخ سعدی / گلستان / باب هفتم در تأثیر تربیت

1- بیطار : دامپزشک ، پزشک حیوانات
2- بوریاباف : حصیر باف


--


۱۳۹۴/۸/۱۱

بودا هایدگر رنج

از ""رنج"" بودا تا "ا اضطراب درونی"" هایدگر

بر اساس اصل "بقای سختی" سختی از شکلی به شکل دیگه تبدیل میشود ولی نابود نخواهد شد. برای همین هم توی یک زندگی خیلی خوب و عادی، جایی که هیچ کی به هیچ کی به خاطر عقایدش شلیک نمیکنه و همه چی آرومه؛ آدمهای زیادی مشت مشت قرص ضد افسردگی میخورن که بتونن خودشون رو هر روز صبح از توی رختخواب بکشن بیرون . آدمهای پف کرده، آدمهای بد حال؛ آدمهای روی لبه ی تیغ , خیلیها معتقدن که پیشرفت تکنولوژی، اینترنت، نخودفرنگیِ غیر ارگانیک و گلوتن، ما ها رو اینجوری کرده و قدیمها مردم خوشبختتر بودن. تو بشنو و باور نکن. حتی هزارها سال پیش شاهزادهای هندی به نام
 سیزارتا – یا همون بودا- گفت که زندگی رنجه. رنج، یا به زبون بودا «دوکا». هایدگر بهش میگه «اضطراب وجودی». 
چیزهای خوب و دلنشین هم توی دنیا کم نیست. میتونی ازشون توی راه کمک بگیری و هر وقت داشتی توی چاه غم فرو میرفتی مثل «ریسمان» بهشون چنگ بندازی و بیای بیرون. یکی از این طنابها؛ موسیقیه. 
اگه تونستی سازی بزن؛ اگه نتونستی بهش گوش کن. وقتهایی که شادی موسیقی گوش کن و وقتهایی که غمگین بودی بیشتر، و اونجا که از هرحرکتی عاجز موندی؛ برقص. رقصیدن بهترین و مفیدترین کاریه که میتونی برای روحت بکنی. عموما موقع جشن و شادی میرقصن اما تو مثل زوربای یونانی برای رقصیدن منتظر بهانه نمون. هرجا ریتمی شنیدی که میشد باهاش برقصی، خودت رو تکون تکون بده، حتی اگه ریتم چکیدن قطرههای آب از شیروونی باشه. رقص هم ارتعاش شدن با جریان هستیه. رقصیدن رو جدی بگیر ولی موقع رقص جدی نباش. بیمهار و بدون ترس از دیده شدن برقص، توی کوچهٔ بنبست، توی آسانسور، توی جمعیت. «برقص، برقص، وگرنه گم خواهی شد». شایدم کم بیاری.
 راستی اگه صدای خوبی داشتی موقع رقصیدن یک کم هم آواز بخون، اما اگه نداشتی هم مهم نیست، همیشه توی حموم و زیر دوش میتونی برای خودت بخونی. 

 چیز دیگهای که میتونی بخونی کتابه. خوندن بهت کمک میکنه زندگیهای دیگهای رو که هیچ وقت نمیتونستی تجربه کنی رو تجربه کنی. فیلم هم همین کار رو توی یک ابعاد دیگهای میکنه اما کتاب همیشه یک سر و گردن بالاتر از فیلمه چون قوهٔ تخیلت رو به کار میگیره؛ و روند ذهنیتر و عمیق تریه. 
تا میتونی بخون. وسط کتابهات حتما چند صفحه هم در مورد ستارهها و کهکشانها بگذار چون کمکت میکنه که ابعاد چیزها رو بهتر درک کنی و یادت نره که توی کل هستی کجا وایسادی. برای همین قدیمها بیشتر فیلسوفها ستارهشناس هم بودن. شاید نخوای یا نتونی منجم بشی، ولی 
همیشه میتونی وقتهایی که غمگینی به آسمون نگاه کنی و ببینی که غمهات در برابر عظمت کهکشان چقدر 
کوچیکه. 
طنابهای دیگهای 
هم هست؛ چیزهایی 
مثل مجسمه ساختن , نقاشی کردن , کاشتن یک درخت؛ آشپزی با ادویههای جدید، سفر کردن، حرکت. ما برای نشستن خلق نشدیم. صندلی یکی از خطرناکترین اختراعات بشریه. به جای نشستن قدم بزن؛ 
 بدو؛ شنا کن. اگر مجبور شدی بشینی؛ برای خودت همنشینهایی 
پیدا کن و از مصاحبتشون لذت ببر. پیدا کردن دوست خوب خیلی هم آسون نیست اما اگه 
 دوست خوبی باشی؛ 
 دیر یا زود چند تا آدم خوب دورت 
جمع خواهند شد. در ضمن، دایرهٔ دوستات رو به آدمها 
محدود نکن. تو میتونی تقریباً با همهٔ موجودات زندهٔ دنیا دوست باشی؛ گلها، علفها، ماهیها، پرندهها، و حتی گربهها. حیوونها گاهی حتی از آدمها هم دوستهای بهتری هستن.
توی زندگی چاه غم زیاده ولی طناب هم هست؛ سر رسن رو ول نکن. اما مراقب باش که به طناب های پوسیده مثل الکل، دود، پول و حتی موفقیت، آویزون نشی چون از توی چاه بیرونت نمیاره و بدتر ولت می کنه ته چاه.
بگرد و طنابهای خودت رو پیدا کن و اگه نتونستی پیداش کنی؛ ببافش. آدمهای انگشت شماری طناب بافی رو بلدن.
دانشمند ها، کاشفها، مربی های فوتبال، کمدین ها، و هنرمندها همه طناب باف هستن و طنابهایی رو بافتن که آدمهای دیگه هم می تونن سرش رو بگیرن و باهاش از توی چاه بیرون بیان. اگه ما امروز از سیاه سرفه نمی میریم برای اینه که طنابی رو گرفتیم که لویی پاستور سالها پیش بافته،
سمفونی شماره پنج طنابیه که بتهوون با نتها به هم پیوند زده، صد سال تنهایی طنابیه که مارکز با کلمه و خیال به هم بافته.
بیشتر طنابها رو یک روزی کسی که شاید ته چاه زندونی بوده بافته، مولانا در دفتر پنجم میگه آه کردم؛ چون رسن شد آه من؛ گشت آویزان رسن در چاه من؛ آن رسن بگرفتم و بیرون شدم؛ چاق و زفت و فربه و گلگون شدم.

 کسی چه می دونه؛ 
 شاید یک روز تو هم طناب خودت رو بافتی...!



۱۳۹۴/۸/۱۰

روح

خداوند نعیم بهشت بر آدم مباح کرد و گفت :  تنها گرد آن درخت مگرد ! ، و از میان نعیم بهشت ، آدم گرفتار آن درخت بود ، تنها !

« روح الارواح سمعانی »



بوکوفسکی

ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺑﺪﻭﻥ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ. ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ
ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻣﯿﮑﺮﺩ. ﻭ ﻣﻦ ﺍﻥ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩﻡ . ﺧﯿﻠﯽ
ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻮﺩ. ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯿﺪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﻬﺮﺩﺍﺭﯼ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﻭ ﺁﺷﻔﺎﻝ ﻫﺎ ﺭﺍ
ﺟﻤﻊ ﮐﻨﺪﻭ ﻣﻦ ﻧﺒﺎﺷﻢ . ﯾﺎ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻣﻦ
ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻨﺶ ﻧﺒﺎﺷﻢ. ﻏﯿﺮ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ. ﻭ ﺑﺪ ﺗﺮ ﯾﮏ ﺯﻣﺎﻧﯽ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﮔﻢ، ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﺎﻣﻞ ﮐﺸﻒ ﺷﻮﻡ. ﺍﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ
ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ، ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ
ﻣﻦ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﯿﻔﺸﺎﺭﻧﺪﮐﻠﻤﺎﺗﻢ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﻮﺩ. ﮐﻠﻮﭖ
ﻫﺎ ﻭ ﺍﻧﺠﻤﻦ ﻫﺎﯾﯽ ﺷﮑﻞ ﻣﯿﮕﯿﺮﻧﺪ . ﺗﻬﻮﻉ ﺁﻭﺭ ﺍﺳﺖ . ﯾﮏ ﻓﯿﻠﻤﯽ
ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺠﺎﻉ ﺗﺮ ﻭ
ﺑﺎﺍﺳﺘﻌﺪﺍﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ. ﺧﯿﻠﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ .. ﺍﻧﻘﺪﺭ
ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻫﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﻔﺮﺍﻍ ﻭﺍﺩﺍﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ. ﺑﺸﺮﯾﺖ ﺩﺭ ﻫﺮ
ﭼﯿﺰﯼ ﺍﻏﺮﺍﻕ ﻣﯿﮑﻨﺪ، ﺩﺭ ﻗﻬﺮﻣﺎﻧﻬﺎﯾﺶ ، ﺩﺷﻤﻦ ﻫﺎﯾﺶ، ﺍﻫﻤﯿﺖ
ﺍﺵ .
ﻣﺮﺩﻩ ﺷﻮﺭ ﻧﮋﺍﺩ ﺑﺸﺮ ﺭﺍ ﺑﺒﺮﻧﺪ
ﺣﺎﻻ
ﺣﺎﻟﻢ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪ

ﭼﺎﺭﻟﺰ ﺑﻮﮐﻮﻓﺴﮑﯽ




۱۳۹۳/۱۰/۲۲

چك برگشتي روباه

شازده كوچولو از روباه پرسيد: چرا گرفته دلت؟ مثل انكه تنهايي؟
روباه گفت: چقدر هم تنها، ولي دلخوريم واسه اين نيست. نگران پاس شدن چك فردامم. 

روزمرگی با مرگ

  من،مرگ را زیسته ام مرگ را دیده ام من در دیداری غمناک من مرگ را به دست سوده ام من مرگ را زیسته ام با آوازی غمناک غمناک وبه عمری سخت دراز و ...