۱۳۹۷/۹/۱۹

ننامیدنی ساموئل بکت

نام ناپذیر
(ننامیدنی)
اثر: ساموئل بکت


کجا حالا؟ چه کسی حالا؟ چه وقتی حالا؟ ‌بدون قید و شرط. این من هستم که می‌گویم من. بدون اعتماد. سؤال‌ها و فرضیه‌ها (مطرح کردنشان با آن‌ها). بدون ناامیدی و ادامه‌دار. فریاد و توانایی قطع کردن آن. و ماندن (در کجا؟). همان مسیر قدیمی و به پایان رسانیدن روز و شب. به سرعت. تا جایی که امکان دارد؟ ‌آنقدرها هم غیر ممکن نیست. نوعی شروع. فکر می‌کنید که در حال استراحت هستید در صورتی که فقط دارید به بهترین شکل ممکن وقت می‌گذرانید. بدون شک پس از مدتی کوتاه، ‌خود را برای انجام دادن کوچکترین کارها،‌ ناتوان حس می‌کنید. چگونگی این اتفاق چندان اهمیتی ندارد. (او میگوید به هیچ وجه چیزی نمی‌داند) شاید،‌ من در آخر آن چیز قدیمی را بپذیزم. (شاید هم نپذیرم)‌ به نظر می‌رسد که من می‌خواهم صحبت کنم،‌ درصورتی که این نیستم‌ (یا این،‌ من نیستم) نقطه‌ی شروع. چه کاری من انجام می‌دهم؟ (چه کاری باید انجام دهم؟) در جایگاهم؟ چطور ادامه بدهم؟ با یک اپوریا اصل و ساده؟‌ شاید هم با جواب‌های منفی که تایید شده‌اند؟ ‌سپس تغییرات و دگرگونی‌ها. در غیر این صورت ناامیدی و یاس. بهتر است قبل از رفتن بیشتر توجه کنم- بیشتر از همیشه- من میگویم اپوریا بدون اینکه معنی آن را بدانم.  ناآگاهی؟‌ من نمی‌دانم. بله‌ها و نه‌ها.

آن ها هرکجا که باشند به طرف من می‌آیند و من مثل یک پرنده بر روی همه‌ی آن ها می‌رینم. همه بدون استثنا. حقیقت این است که یکی باید شروع به صحبت کردن در مورد حقایق بکند. حقایق و واقعیت‌ها. من نباید در مورد چیزهایی که نمی‌دانم صحبت کنم، ‌ولی ساکت هم نمی‌توانم باشم. اگر فراموش هم بکنم اهمیتی  ندارد، ‌باید صحبت کنم. من هرگز ساکت نمی‌شوم. هرگز.

برای شروع  فکر نمیکنم تنها باشم. شاید هم باشم. (گفته بود کارها زود انجام می‌شود) ولی آخر چگونه؟‌ آن هم در این تاریکی. برای شروع یک همنشین دارم. مثل یک عروسک. آن‌ها را در مسیر باد رها کردم. برای شروع، ‌داشتن چه چیزهایی ضروری است؟ ‌این یک سؤال است و من خیالاتی در  این مورد دارم. همه چیز بر اساس پیش بینی‌ها پیش نمی‌رود و همین تصمیم گیری را مشکل می‌کند. به هر دلیلی هر چیزی ممکن است اتفاق بیفتد. باید بیشتر دقت کنم. در جاهایی که مردم هستند،‌ چیزهایی هم هستند. یعنی معنی آن این است که وقتی شما چیزهای قبلی را قبول کردید چیزهای بعدی را هم باید  بپذیرید؟ کی زمان گفتن فرا می‌رسد؟ ‌نمی‌دانم. نمی‌دانم. مردم با چیزها. مردم بدون چیزها. و چیزهای بدون مردم. موضوع چیست؟‌ نکند من دارم بی‌خودی از خودم تعریف می‌کنم؟‌ نکند من دارم خودم را درگیر یک نبرد بیهوده می کنم؟‌ (آخر چطور؟) بهترین‌ها شروع نشده  بودند. ولی من شروع کردم و ادامه دادم. شاید هم در آخر در میان یک ازدحام خفه شوم:‌ ازدحامی بدون توقف برای له کردن جنب و جوش یک معامله. نه. بدون خطر که نمی‌شود.
مالون اینجاست. دیگر چیزی از نشاط گذشته در او باقی نمانده.
آن مرد خیلی پیش  از من عبور کرد. در فواصلی معین و بدون تردید. شاید قبل از او هم کسی عبور کرده باشد؟‌ با این حال، من حرکت نکردم. او بدون حرکت عبور کرد. از طرفی در آن‌جا داستان مالون خیلی اهمیتی نداشت. من هم قصد ندارم خیلی خودم را خسته کنم. (او در میان تعجب من عبور کرد و ما یک سایه به طرفش انداختیم. گفتنش تقریبا غیر ممکن است.) او به آهستگی و کمی آن‌طرف‌تر از من و از همان مسیر عبور کرد. من تقریبا مطمئن هستم. با آن کلاه بی‌لبه‌اش مثل یک پایان دهنده به نظر می‌رسد. با دو دست،‌ دهانش را گرفته بود. او بدون گفتن حتی یک کلمه عبور کرد. شاید من را ندیده بود. یکی از همین روزها با او جر و بحث کرده بودم. من می‌گویم چیزی نمی‌دانم. زمانش که برسد می‌گویم به چه چیزی فکر می‌کنم. (در اینجا هیچ روزی وجود ندارد،‌ ولی من نیاز دارم که بگویم.)‌ او را از کمر به بالا دیده‌ام. سر،‌گردن و بالاتنه‌اش را که هر سه در یک راستا قرار داشت. اما اینکه بر روی زانوهایش بود یا بر روی پاهایش،‌ چیزی است که من هنوز هم نتوانسته‌ام آن را بفهمم. (شاید هم نشسته بود.) من او را از نیمرخ دیدم. برای یک لحظه فکر کردم که او مالوی است که کلاه مالون را به سر گذاشته است. با این حال منطقی است که تصور کنیم آن شخص همان مالون است که کلاه خودش را به سر گذاشته است. (اوه، ‌کلاه مالون! کلاه مالون می‌تواند اولین چیزی باشد!) لباس دیگری ندیدم. شاید مالوی اینجا نباشد. یعنی چنین چیزی ممکن است؟‌ نورهای ضعیف، نوعی فاصله را تلقین می‌کردند. شکی ندارم که آن‌ها برای شنیدن حقیقت اینجا هستند. مطمئنم که همه اینجا و در این مکان بزرگ و وسیع هستیم. با این حال،‌تنها کسی که تا به آن لحظه دیده بودم، فقط مالون بود.





صائب

خود حسابان از کتاب و از حساب آسوده‌اند
ساده لوحان انتظار صبح محشر می‌کشند



۱۳۹۷/۷/۲۳

اروین یالوم

ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻏﻠﺐ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ

ﻣﯽ ﻧﮕﺮﻧﺪ، ﺩﺭ ﻣﯽ ﯾﺎﺑﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﻋﻤﺮ ﻋﺎﺭﯾﺘﯽ ﻭ

ﮔﺬﺭﺍ ﺯﯾﺴﺘﻪ ﺍﻧﺪ. ﺁﻥ ﻫﺎ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻔﻬﻤﻨﺪ

ﻫﻤﺎﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﺑﺪﻭﻥ ﻟﺬﺕ ﻭ ﻗﺪﺭﺩﺍﻧﯽ ﺳﭙﺮﯼ

ﮔﺮﺩﺩ، ﻫﻤﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﺎﻥ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ، ﺑﺸﺮ ﺑﺎ

ﺣﯿﻠﻪ ﯼ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﻓﺮﯾﺐ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﺮﮒ

ﻣﯽ ﺭﻗﺼد

 

ﺍﺭﻭﯾﻦ ﯾﺎﻟﻮﻡ : ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺷﻮﭘﻨﻬﺎﻭﺭ"


۱۳۹۷/۷/۲۰

هفت شهر عشق

شرح هفت مرحله



عطار در کتاب زیبای خویش، منطق‌الطیر آنها را اینگونه بیان می‌کند:


گفت ما را هفت وادی در ره است                چون گذشتی هفت وادی درگه است
هست وادی طلب آغاز کار                وادی عشق است از آن پس بی کنار
پس سیم وادی است آن معرفت                پس چهارم وادی استغنا صفت
هست پنجم وادی توحید پاک                پس ششم وادی حیرت صعب‌ناک
هفتمین، وادی فقر است و فنا                بعد از این روی روش نبود تو را
در کشش افتی، روش گم گرددت                گر بود یک قطره قلزم گرددت



وادی اول: طلب

چون فرو آیی به وادی طلب                پیشت آید هر زمانی صد تعب
چون نماند هیچ معلومت به دست                دل بباید پاک کرد از هرچ هست
چون دل تو پاک گردد از صفات                تافتن گیرد ز حضرت نور ذات
چون شود آن نور بر دل آشکار                در دل تو یک طلب گردد هزار



وادی دوم: عشق

بعد ازین، وادی عشق آید پدید                غرق آتش شد، کسی کانجا رسید
کس درین وادی بجز آتش مباد                وانک آتش نیست، عیشش خوش مباد
عاشق آن باشد که چون آتش بود                گرم‌رو، سوزنده و سرکش بود
گر ترا آن چشم غیبی باز شد                با تو ذرات جهان هم‌راز شد
ور به چشم عقل بگشایی نظر                عشق را هرگز نبینی پا و سر
مرد کارافتاده باید عشق را                مردم آزاده باید عشق را


وادی سوم: معرفت

بعد از آن بنمایدت پیش نظر                معرفت را وادیی بی پا و سر
سیر هر کس تا کمال وی بود                قرب هر کس حسب حال وی بود
معرفت زینجا تفاوت یافت‌ست                این یکی محراب و آن بت یافت‌ست
چون بتابد آفتاب معرفت                از سپهر این ره عالی‌صفت
هر یکی بینا شود بر قدر خویش                بازیابد در حقیقت صدر خویش



وادی چهارم: استغنا

بعد ازین، وادی استغنا بود                نه درو دعوی و نه معنی بود
هفت دریا، یک شمر اینجا بود                هفت اخگر، یک شرر اینجا بود
هشت جنت، نیز اینجا مرده‌ای‌ست                هفت دوزخ، همچو یخ افسرده‌ای‌ست
هست موری را هم اینجا ای عجب                هر نفس صد پیل اجری بی سبب
تا کلاغی را شود پر حوصله                کس نماند زنده، در صد قافله
گر درین دریا هزاران جان فتاد                شبنمی در بحر بی‌پایان فتاد[۲]



وادی پنجم: توحید

بعد از این وادی توحید آیدت                منزل تفرید و تجرید آیدت
رویها چون زین بیابان درکنند                جمله سر از یک گریبان برکنند
گر بسی بینی عدد، گر اندکی                آن یکی باشد درین ره در یکی
چون بسی باشد یک اندر یک مدام                آن یک اندر یک، یکی باشد تمام
نیست آن یک کان احد آید ترا                زان یکی کان در عدد آید ترا
چون برون ست از احد وین از عدد                از ازل قطع نظر کن وز ابد
چون ازل گم شد، ابد هم جاودان                هر دو را کس هیچ ماند در میان
چون همه هیچی بود هیچ این همه                کی بود دو اصل جز پیچ این همه



وادی ششم: حیرت

بعد ازین وادی حیرت آیدت                کار دایم درد و حسرت آیدت
مرد حیران چون رسد این جایگاه                در تحیر مانده و گم کرده راه
هرچه زد توحید بر جانش رقم                جمله گم گردد ازو گم نیز هم
گر بدو گویند: مستی یا نه‌ای؟                نیستی گویی که هستی یا نه‌ای
در میانی؟ یا برونی از میان؟                بر کناری؟ یا نهانی؟ یا عیان؟
فانیی؟ یا باقیی؟ یا هر دویی؟                یا نهٔ هر دو توی یا نه توی
گوید اصلا می‌ندانم چیز من                وان ندانم هم، ندانم نیز من
عاشقم، اما، ندانم بر کیم                نه مسلمانم، نه کافر، پس چیم؟
لیکن از عشقم ندارم آگهی                هم دلی پر عشق دارم، هم تهی



وادی هفتم: فقر و فنا

بعد ازین وادی فقرست و فنا                کی بود اینجا سخن گفتن روا؟
صد هزاران سایهٔ جاوید، تو                گم شده بینی ز یک خورشید، تو
هر دو عالم نقش آن دریاست بس                هرکه گوید نیست این سوداست بس
هرکه در دریای کل گم‌بوده شد                دایما گم‌بودهٔ آسوده شد
گم شدن اول قدم، زین پس چه بود؟                لاجرم دیگر قدم را کس نبود
عود و هیزم چون به آتش در شوند                هر دو بر یک جای خاکستر شوند
این به صورت هر دو یکسان باشدت                در صفت فرق فراوان باشدت
گر، پلیدی گم شود در بحر کل                در صفات خود فروماند به ذل
لیک اگر، پاکی درین دریا بود                او چو نبود در میان زیبا بود
نبود او و او بود، چون باشد این؟                از خیال عقل بیرون باشد این




۱۳۹۷/۲/۷

جزء از کل

این روزها مشغول مطالعه کتاب: جزء از کل اثر: استیو تولتز هستم.
یه قسمتی از این کتاب برام جالب بود که فکر کردم اینجا بنویسم.


مردم همیشه شکایت می‌کنن که چرا کفش ندارن تا این که یه روز آدمی رو می‌بینن که پا نداره و بعد غر می‌زنن که چرا ویلچر اتوماتیک ندارن. چرا؟ چی باعث می‌شه که به طور ناخودآگاه خودشون رو از یه سیستم ملال‌آور به یکی دیگه پرت کنن؟ چرا اراده فقط معطوفه به جزئیات و نه به کلیات؟ چرا به جای «کجا باید کار کنم؟» نمی‌گیم «چرا باید کار کنم؟» چرا به جای «چرا باید تشکیل خانواده بدم؟» می‌گیم «کی باید تشکیل خانواده بدم؟» چرا ناگهان تغییر کشور نمی‌دیم؟ چرا همه‌ی فراتسوی‌ها نمی‌رن اتیوپی و بعد اتیوپیایی‌ها برن انگلستان و همه‌ی انگلیس‌ها برن کارائیب و به همین ترتیب، تا بالاخره زمین رو به همون شکلی که باید باهم قسمت کنیم و از شر وفاداری شرم‌آور و خودخواهانه و سفاکانه و متعصبانه نسبت به خاک خلاص بشیم؟ چرا اراده حروم موجودی می‌شه که انتخاب‌های بی‌شماری داره ولی تظاهر به داشتن فقط یک یا دو انتخاب می‌کنه؟

گوش کن، آدم‌ها شبیه زانویی می‌مونن که یه چکش کوچولوی لاستیکی بهشون می‌خوره. نیچه یه چکش بود. شوپنهاور یه چکش بود. داروین یه چکش بود. من نمی‌خوام چکش باشم چون نمی‌دونم زانو چه واکنشی نشون می‌ده. دونستنش هم ملال آوره. این رو می‌دونم چون می‌دونم که مردم اعتقاد دارن. مردم به اعتقادات‌شون افتخار می‌کنن. این غرور لوشون می‌ده. این غرور، غرور مالکیته. من شهود داشتم و متوجه شدم تمام بینش‌ها چیزی جز سروصدا نیستن. من تصویر دیدم. صدا شنیدم،‌تو حس کردم ولی نادیده‌شون گرفتم همون‌طور که از این به بعد هم نادیده‌شون می‌گیرم. من این راز و رمزها رو نادیده می‌گیرم چون دیدم‌شون.
من بیشتر از خیلی آدم‌ها دیده‌م ولی اون‌ها باور دارن و من نه. اون وقت چرا من باور ندارم؟ به خاطر این که من می‌تونم فرایند موجود رو ببینم.

این اتفاق زمانی می‌افته که مردم مرگ رو می‌بینن. یعنی همیشه. اون‌ ها مرگ رو می‌بینن ولی فکر می‌کنن روشنایی دیده‌ن. این برای من هم اتفاق می‌افته. وقتی ته دلم حس می‌کنم دنیا معنایی،‌می‌دونم که این معنا در حقیقت مرگه ولی جون دوست ندارم مرگ رو توی روز روشن ببیتن ذهنم توطئه می‌کنه و می‌گه «گوش ک ن،‌نگران نباش،‌تو موجود ویژه‌ای هستی، تو معنا داری، دنیا معنا داره،‌حسش نمی‌کنی؟» ولی من هنوز مرگ رو می‌بینم و حس می‌کنم. باز ذهنم می‌گه «به مرگ فکر نکن،‌ لالالا،‌تو همیشه زیبا و ویژه باقی می‌مونی و هیچ وقت نمی‌میری،‌هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت،‌مگه راجع به روح جاودانه نشنیدی؟ خب تو یه خوبش رو داری....

شاید بعدا ادامه‌اش رو بنویسم.
نمی‌دونم!

روزمرگی با مرگ

  من،مرگ را زیسته ام مرگ را دیده ام من در دیداری غمناک من مرگ را به دست سوده ام من مرگ را زیسته ام با آوازی غمناک غمناک وبه عمری سخت دراز و ...