نام ناپذیر
(ننامیدنی)
اثر: ساموئل بکت
کجا حالا؟ چه کسی حالا؟ چه وقتی حالا؟ بدون
قید و شرط. این من هستم که میگویم من. بدون اعتماد. سؤالها و فرضیهها (مطرح کردنشان
با آنها). بدون ناامیدی و ادامهدار. فریاد و توانایی قطع کردن آن. و ماندن
(در کجا؟). همان مسیر قدیمی و به پایان رسانیدن روز و شب. به سرعت. تا جایی که
امکان دارد؟ آنقدرها هم غیر ممکن نیست. نوعی شروع. فکر میکنید که در حال استراحت
هستید در صورتی که فقط دارید به بهترین شکل ممکن وقت میگذرانید. بدون شک پس از
مدتی کوتاه، خود را برای انجام دادن کوچکترین کارها، ناتوان حس میکنید. چگونگی
این اتفاق چندان اهمیتی ندارد. (او میگوید به هیچ وجه چیزی نمیداند) شاید، من در
آخر آن چیز قدیمی را بپذیزم. (شاید هم نپذیرم) به نظر میرسد که من میخواهم صحبت
کنم، درصورتی که این نیستم (یا این، من نیستم) نقطهی شروع. چه کاری من انجام
میدهم؟ (چه کاری باید انجام دهم؟) در جایگاهم؟ چطور ادامه بدهم؟ با یک اپوریا اصل
و ساده؟ شاید هم با جوابهای منفی که تایید شدهاند؟ سپس تغییرات و دگرگونیها.
در غیر این صورت ناامیدی و یاس. بهتر است قبل از رفتن بیشتر توجه کنم- بیشتر از
همیشه- من میگویم اپوریا بدون اینکه معنی آن را بدانم. ناآگاهی؟ من نمیدانم. بلهها و نهها.
آن ها هرکجا که باشند به طرف من میآیند و من
مثل یک پرنده بر روی همهی آن ها میرینم. همه بدون استثنا. حقیقت این است که یکی
باید شروع به صحبت کردن در مورد حقایق بکند. حقایق و واقعیتها. من نباید در مورد
چیزهایی که نمیدانم صحبت کنم، ولی ساکت هم نمیتوانم باشم. اگر فراموش هم بکنم
اهمیتی ندارد، باید صحبت کنم. من هرگز
ساکت نمیشوم. هرگز.
برای شروع
فکر نمیکنم تنها باشم. شاید هم باشم. (گفته بود کارها زود انجام میشود)
ولی آخر چگونه؟ آن هم در این تاریکی. برای شروع یک همنشین دارم. مثل یک عروسک. آنها
را در مسیر باد رها کردم. برای شروع، داشتن چه چیزهایی ضروری است؟ این یک سؤال
است و من خیالاتی در این مورد دارم. همه
چیز بر اساس پیش بینیها پیش نمیرود و همین تصمیم گیری را مشکل میکند. به هر
دلیلی هر چیزی ممکن است اتفاق بیفتد. باید بیشتر دقت کنم. در جاهایی که مردم
هستند، چیزهایی هم هستند. یعنی معنی آن این است که وقتی شما چیزهای قبلی را قبول
کردید چیزهای بعدی را هم باید بپذیرید؟ کی
زمان گفتن فرا میرسد؟ نمیدانم. نمیدانم. مردم با چیزها. مردم بدون چیزها. و
چیزهای بدون مردم. موضوع چیست؟ نکند من دارم بیخودی از خودم تعریف میکنم؟ نکند
من دارم خودم را درگیر یک نبرد بیهوده می کنم؟ (آخر چطور؟) بهترینها شروع
نشده بودند. ولی من شروع کردم و ادامه
دادم. شاید هم در آخر در میان یک ازدحام خفه شوم: ازدحامی بدون توقف برای له کردن
جنب و جوش یک معامله. نه. بدون خطر که نمیشود.
مالون اینجاست. دیگر چیزی از نشاط
گذشته در او باقی نمانده.
آن مرد خیلی پیش از من عبور کرد. در فواصلی معین و بدون تردید.
شاید قبل از او هم کسی عبور کرده باشد؟ با این حال، من حرکت نکردم. او بدون حرکت
عبور کرد. از طرفی در آنجا داستان مالون خیلی اهمیتی نداشت. من هم قصد ندارم خیلی
خودم را خسته کنم. (او در میان تعجب من عبور کرد و ما یک سایه به طرفش انداختیم.
گفتنش تقریبا غیر ممکن است.) او به آهستگی و کمی آنطرفتر از من و از همان مسیر
عبور کرد. من تقریبا مطمئن هستم. با آن کلاه بیلبهاش مثل یک پایان دهنده به نظر
میرسد. با دو دست، دهانش را گرفته بود. او بدون گفتن حتی یک کلمه عبور کرد. شاید
من را ندیده بود. یکی از همین روزها با او جر و بحث کرده بودم. من میگویم چیزی
نمیدانم. زمانش که برسد میگویم به چه چیزی فکر میکنم. (در اینجا هیچ روزی وجود
ندارد، ولی من نیاز دارم که بگویم.) او را از کمر به بالا دیدهام. سر،گردن و بالاتنهاش
را که هر سه در یک راستا قرار داشت. اما اینکه بر روی زانوهایش بود یا بر روی
پاهایش، چیزی است که من هنوز هم نتوانستهام آن را بفهمم. (شاید هم نشسته بود.)
من او را از نیمرخ دیدم. برای یک لحظه فکر کردم که او مالوی است که کلاه مالون را به سر
گذاشته است. با این حال منطقی است که تصور کنیم آن شخص همان مالون است که کلاه
خودش را به سر گذاشته است. (اوه، کلاه مالون! کلاه مالون میتواند اولین چیزی
باشد!) لباس دیگری ندیدم. شاید مالوی اینجا نباشد. یعنی چنین چیزی ممکن است؟ نورهای
ضعیف، نوعی فاصله را تلقین میکردند. شکی ندارم که آنها برای شنیدن حقیقت اینجا
هستند. مطمئنم که همه اینجا و در این مکان بزرگ و وسیع هستیم. با این حال،تنها
کسی که تا به آن لحظه دیده بودم، فقط مالون بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر