۱۳۹۹/۲/۲۴

نام ناپذیر


نام ناپذیر
ساموئل بکت

(قسمت دوم)

آن مرد خیلی پیش  از من عبور کرد. در فواصلی معین و بدون تردید. شاید قبل از او هم کسی عبور کرده باشد؟‌ با این حال، من حرکت نکردم. او بدون حرکت عبور کرد. از طرفی در آن‌جا داستان مالون خیلی اهمیتی نداشت. من هم قصد ندارم خیلی خودم را خسته کنم. (او در میان تعجب من عبور کرد و ما یک سایه به طرفش انداختیم. گفتنش تقریبا غیر ممکن است.) او به آهستگی و کمی آن‌طرف‌تر از من و از همان مسیر عبور کرد. من تقریبا مطمئن هستم. با آن کلاه بی‌لبه‌اش مثل یک پایان دهنده به نظر می‌رسد. با دو دست،‌ دهانش را گرفته بود. او بدون گفتن حتی یک کلمه عبور کرد. شاید من را ندیده بود. یکی از همین روزها با او جر و بحث کرده بودم. من می‌گویم چیزی نمی‌دانم. زمانش که برسد می‌گویم به چه چیزی فکر می‌کنم. (در اینجا هیچ روزی وجود ندارد،‌ ولی من نیاز دارم که بگویم.)‌ او را از کمر به بالا دیده‌ام. سر،‌گردن و بالاتنه‌اش را که هر سه در یک راستا قرار داشت. اما اینکه بر روی زانوهایش بود یا بر روی پاهایش،‌ چیزی است که من هنوز هم نتوانسته‌ام آن را بفهمم. (شاید هم نشسته بود.) من او را از نیمرخ دیدم. برای یک لحظه فکر کردم که او مالوی است که کلاه مالون را به سر گذاشته است. با این حال منطقی است که تصور کنیم آن شخص همان مالون است که کلاه خودش را به سر گذاشته است. (اوه، ‌کلاه مالون! کلاه مالون می‌تواند اولین چیزی باشد!) لباس دیگری ندیدم. شاید مالوی اینجا نباشد. یعنی چنین چیزی ممکن است؟‌ نورهای ضعیف، نوعی فاصله را تلقین می‌کردند. شکی ندارم که آن‌ها برای شنیدن حقیقت اینجا هستند. مطمئنم که همه اینجا و در این مکان بزرگ و وسیع هستیم. با این حال،‌تنها کسی که تا به آن لحظه دیده بودم، فقط مالون بود.

آدم‌هایی که هیچ وقت حوصله ندارن، همون‌هایی هستن که بیشتر از همه انتظار کشیدن.

فرضیه دیگر این است که آن‌ها زیاد آن‌جا نمانده‌اند. برای اینکه در آن‌جا حفره‌های زیاد و عمیقی وجود دارد. ولی چه کسی این‌ها را به من گفته؟ وسوسه‌ای شدید!  مکان‌های دیگری هم برای ما وجود دارد و در اینجا من با مالون تنها هستم؟‌ (فکر میکردم که حداقل قدم‌های اولیه‌ای برداشته‌ام،‌ ولی انگار قرار است که ما برای همیشه اینجا بمانیم.) سوالات زیادی وجود ندارد. در آن‌جا یک نفر محو نشد و همین پایانی برای ناپدید شدن،‌ شد. بالاخره روزی که مالون قبل از من از آن‌جا عبور کند، ‌می‌رسد. دیگران هم عبور خواهند کرد. ولی فعلا نظری در این مورد ندارم. ریش نامرتب او که از چانه‌اش از دو طرف آویزان شده،‌ من تهی از احساس را غرق در ترحم نسبت به او میکند. آیا قبلا هم چنین حسی نسبت به او داشته‌ام؟ ‌نه، ‌من همیشه درحالی که دست‌هایم بر روی زانوهایم است اینجا می‌نشینم و مثل یک جغد که در قفسی بزرگ اسیر است به دوردست‌ها خیره می‌شوم و اشک از چشم‌هایم سرازیر می‌شود. ولی چه چیزی باعث ریختن اشک می‌شود؟ ‌در آن‌جا چیز غم‌انگیزی وجود ندارد. شاید این مغزم باشد که در حال آب شدن است. خوشبختی گذشته از حافظه‌ام پاک شده بود. اگر من کارهای عادیم را انجام داده باشم، ‌دچار نوعی بی‌خبری شده‌ام. هیچ وقت هیچ چیزی من را نگران نکرده است. با این وجود، ‌کمی نگران و آشفته‌ام. از آن زمان که اینجا هستم چیزی تغییر نکرده. و من جرات نمیکنم به دنبال  علت این  بی‌تغییری باشم.   بهتر است سعی کنیم بفهمیم که این تفکرات ما را به کجا می‌برد. من شروع به ظاهر شدن در جاهای دیگر کرده‌ام. حالا همه برای رسیدن به آرامش در حرکتند. (‌حرکت یا فرار؟ یکی دو نشانه وجود دارد که نشان می‌دهد می‌خواهم  فرار کنم.)‌( من می‌خواهم فرار کنم نه آن‌ها.) اینجا همه چیز هست. نه،‌ فقط من این را نمی‌گویم. توانایی این کار را ندارم.

من زندگیم را مدیون هیچ‌کس نیستم: ‌آتششان ضعیف شده و آن‌ها که روشنش کرده‌اند، ‌حالا نیستند. با اینکه از هیچ کجا می‌آیند،‌به هیچ کجا نمی‌روند. مالون عبور کرد. چراغ‌ها روشن هستند: بالاخره آن‌ها از کجا می‌آیند؟‌از کجا به طرف من می‌آیند؟‌ این سوالات چطور؟ ‌و کنجکاوی:‌من نمی‌توانم ساکت بمانم. به هر حال،‌باید بدانم که هیچ چیز،‌ چه معنی می‌دهد. اینجا همه چیز واضح و روشن است. ولی هیج چیز،‌ واضح نیست. گفتگو باید ادامه پیدا کند. یک نفر تاریکی را اختراع کرد. بدون محتوا. نیازی نیست هرکاری بکنم:‌ چه چیزی در مورد آن ها خیلی عجیب و اشتباه به نظر می‌رسد؟ ‌نامنظمی و بی‌ثباتیشان؟ درخشش لحظه‌ای و ضعیف  شدنشان؟ یکی دو تا شمع هنوز  باقی مانده! مالون درست سر وقت آمد و ناپدید شد. با همان شکل و ظاهر همیشگی و همان سرعت. این بازی نور نمی‌تواند غیر واقعی و قابل پیش بینی باشد. جملات کمی  سنگین هستند. لطفا کمی متمرکز شوید. گفتنش که خیلی قشنگ است. چشمانم دید خوبی ندارند. بنابراین نتوانسته‌اند عبور کردن آن‌ها را ببینند. و این چیز جدیدی نیست.  همیشه همینطور بوده و همینطور خواهد بود. شاید این یکی از دلایل بی‌ثباتی و گمراهی‌شان باشد. امیدوارم در آینده بتوانم باز در این مورد بنویسم. از طرفی من فهمیده‌ام که این نورها که همگی شبیه منشاشان هستند به طرزی باور نکردنی برای کمک کردن به من سردرگمند. دوباره راه حل   جدیدی به نظرم رسیده. کجا بودم؟‌ آه،‌ بله همین دستور بی‌نقص بود که باعث شد برخی حالاتش را نشان بدهم. من اینکار را کردم؟ بله. بدون شک طرح این سوالات ذهنم را فعال می نماید و وادارم  می‌کند که فکرکنم. اگر بگویم که می‌خواهم موضوع را هیجان‌انگیز کنم سخت در اشتباه خواهم بود: و این،‌من را راضی نمی‌کند. فکر می‌کنم من یک قربانی هستم. نوعی مشغولیت ذهنی، ‌میل دانستن را در من زیاد می‌کند.

(ادامه دارد)




روزمرگی با مرگ

  من،مرگ را زیسته ام مرگ را دیده ام من در دیداری غمناک من مرگ را به دست سوده ام من مرگ را زیسته ام با آوازی غمناک غمناک وبه عمری سخت دراز و ...