۱۳۹۰/۱۲/۲۰

گروس عبدالملکیان





وقتی کلید را

در جیب هایم پیدا نمی کنم

نگرانِ هیچ چیز نیستم

وقتی پلیس

دست بر سینه ام می گذارد

یا وقتی که پشت میله ها نشسته ام

نگرانِ هیچ چیز نیستم



مثل رودخانه ای خشک

که از سد عبور می کند

و هیچکس نمی داند

                          که می رود یا باز می گردد


تو




تا تو را تکرار کنم

من ادامه می یابم

...


رهی معیری


خاطر بی آرزو از رنج یار آسوده است
خار خشک از منت ابر بهار آسوده است

گر به دست عشق نسپاری عنان اختیار
خاطرت از گریه بی اختیار آسوده است

هرزه گردان از هوای نفس خود سرگشته اند
گر نخیزد باد غوغاگر غبار آسوده است

پای در دامن کشیدن فتنه از خود راندن است
گر زمین را سیل گیرد کوهسار آسوده است

کج نهادی پیشه کن تا وارهی از دست خلق
غنچه را صد گونه آسیب است و خار آسوده است

هر که دارد شیوه نامردمی چون روزگار
از جفای مردمان در روزگار آسوده است

تا بود اشک روان از آتش غم باک نیست
برق اگر سوزد چمن را جویبار آسوده است

شب سرآمد یک دم آخر دیده بر هم نه رهی
صبحگاهان اختر شب زنده دار آسوده است

ابو سعید ابالخیر


گر سبحه‌ی صد دانه شماری خوبست                
ور جام می از کف نگذاری خوبست

گفتی چه کنم چه تحفه آرم بر دوست                
بی‌درد میا هر آنچه آری خوبست


***

چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست               
چون هست ز هر چه نیست نقصان و شکست

انگار که هر چه هست در عالم نیست               
پندار که هر چه نیست در عالم هست

 ***

گاهی چو ملایکم سر بندگیست                
گه چون حیوان به خواب و خور زندگیست

گاهم چو بهایم سر درندگیست                
سبحان الله این چه پراکندگیست


روزمرگی با مرگ

  من،مرگ را زیسته ام مرگ را دیده ام من در دیداری غمناک من مرگ را به دست سوده ام من مرگ را زیسته ام با آوازی غمناک غمناک وبه عمری سخت دراز و ...