بروید ای حریفان بکشید یار ما را
به من آورید یکدم صنم گریز پارا
اگر او بوعده گوید که دم دگر بیاید
مخورید مکر او را بفریبد او شمارا
مولانا به پسرش بهاءالدین ولد، هنگامی که روانه اش میکند در پی شمس تا
او را برگرداند به روم نزد مولانا. از بس دلتنگ «او» شده.