۱۳۹۰/۱۱/۲۷

این واسه توست که عاشق کویری


در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو برخورد مسیرم که بمیرم

یک قطره آبم که در اندیشه ی دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم

یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنـــگ در آغوش بگیرم که بمیرم

از زندگــی بی تو گریــزانم و بیزار
آنقدر که بگذار بمیرم که بمیرم

این کوزه ترک خورده چه جای نگرانی است
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم

فاضل نظری

ابوسعید ابالخیر


از دوست به هر چیز چرا بایدت آزرد                
کین عیش چنین باشد گه شادی و گه درد

گر خوار کند مهتر خواری نکند عیب                 
چون باز نوازد شود آن داغ جفا سرد

صد نیک به یک بد نتوان کرد فراموش                
 گر خار بر اندیشی خرما نتوان خورد

او خشم همی گیرد تو عذر همی خواه                 
هر روز به نو یار دگر می‌نتوان نکرد

چشم می باید گشودن جلوه گو موهوم باش


چون نگه عمریست داغ چشم حیران خودیم
زیر کوه از سایهٔ دیوار مژگان خودیم

دعوی هستی سند پیرایهٔ اثبات نیست
اینقدر معلوم می‌گردد که بهتان خودیم

وحشت صبحیم ما راکو سر و برگی دگر
یعنی از خود می‌رویم و گرد دامان خودیم

سخت جانی عمر صرف ژاژخایی‌ کردن‌ست
همچو سوهان پای تا سر وقف دندان خودیم

شیشهٔ ما را در این بزم احتیاج سنگ نیست
از شکست دل مقیم طاق نسیان خودیم

...

مولانا بیدل

سبحانی ما اعظم شانی

شیخ عطار در تذکره الاولیاء گوید که روزی بایزید در حالت بی خودی این کلمه از او ظاهر شد و مریدان پس از بازگشت بایزید به خود اورا بر گفته اش مطلع کردند. او گفت که اگر دیگر بار کردم مرا با کارد بزنید. چون دیگر بار این سخن از بایزید صادر شد مریدان به قصد صدمه او برآمدند. اما خانه از بایزید پر دیدند و گویی چاقو بر آب می زنند. چون بایزید در گوشه محراب بخود آمد . گفت این بایزید است که می بینید و آن بایزید نبود.

تفسیر اول:
همانطور که از گفته بایزید پیداست هیچ موقع آنچه در خور حضرت الهی است را بخود نسبت نداده است و با این داستان مشخص است که می خواهد بگوید که بایزید این است که جسمی خاکی دارد و هدف زخم کارد قرار می گیرد و آنچه که زخم کارد در او کاری نیست وجهی است که حق تعالی بر صورت بایزید آفریده و آن صورت می گوید: سبحانی ما اعظم شانی. همانطور که در قرآن کریم درختی که بر موسی علیه السلام در بیابان شعله ور شد از گفته الهی به موسی می گوید: انی انا الله که مسلما آن درخت  صدا الله نیست و خداوند آن صوت را آفریده است مانند صورت بایزیدی.
اما در داستان منصور حلاج که انا الحق به زبان جاری کرد با اینکه سخن او جای تاویل دارد ولی نگفت این منصور نیست و بسیار این سخن در میان عوام انداخت تا بزرگان وقت از صوفیه هم او را راندند. سید طائفه جنید بغدادی را هم همان زمان گفتند: مگر سخن او تاویل ندارد. گفت: بگذارید بکشند که امروز روز تاویل نیست.

تفسیر دوم:
مراد بنده از این بحث بیشتر تفسیر دوم بوده است. همانطور که مولانا در جواب شمس تبریزی که مقایسه بین سخن بازید که سبحانی ما اعظم شانی( منزه هستم و چه عظیم است شان من) و پیامبر صلی الله علیه و آله که لا احصی ثناء علیک، انت کما اثنیت علی نفسک(ما ستایش تو را نمی توانیم شمرد و تو را سزاست که خویش را ثنا کنی) نمود که چطور کلام بایزید بزرگتر است؟!
و مولانا جواب گفت که با یزید با جرعه ای مست شده و آن گفته و پیامبر شانش والاتر ازین جرعه هاست.

عبودیت محض:

خداوند متعال در قرآن کریم می گوید: و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون(ذاریات/56)
از ابن عباس روایت شده که گفته: لیعبدون یعنی لیعرفون که هدف خلقت شناخت است. سخنی درست و بجاست اما خود عین عبارت بدون تاویل از ماده عبد است. اگر منظور عبادت باشد که خداوند فرشتگانی داشت که او را بسیار عبادت می کردند. پس سخن نباید صرف عبادت باشد. آنچه ابن عربی بدان اعتقاد دارد مساله عبودیت است. عبودیت همان است که عبد در برابر مولا خود دارد. یعنی هر چه مولا گوید همان است و عبد نزد خود هیچ مایملکی ندارد و هر چه هست از مولاست. عبودیت محض یعنی همین که عبد درآنچه حق تعالی راست داخل نشود. اگر کمی دقت کنیم می بینیم که همه چیز از آن حق تعالی است. پس عبد حقیقی و عبودیت محض یعنی خروج از دایره اسماء و صفات الهی و داخل شدن در آنچه که حق تعالی را سزاوار نمی باشد. ابن عربی و دیگران بارها این جمله بایزید را می آورند که او از حق تعالی پرسید: خداوندا به چه چیز بتو نزدیک شوم؟ خداوند گفت: بدانچه مرا سزاوار نیست؟ گفت: آن چه می باشد؟ حق تعالی گفت: ذلت و افتقار. پس عبد حقیقی هم صفاتی دارد که حق تعالی که مولاست را نشاید و آن جهل، ذلت، فقر و دیگر صفات موجود حادث است. همانطور که در بسیار از ادعیه ما وارد شده است. پس در فقره دعای پیامبر صلی الله علیه و آله که لا احصی ثناء علیک، انت کما اثنیت علی نفسک(ما ستایش تو را نمی توانیم شمرد و تو را سزاست که خویش را ثنا کنی) آن حضرت خود را ناتوان از ستایش حق تعالی می بیند و این اوج ستایش اوست. در مناجات العارفین حضرت علی ابن الحسین علیه السلام آمده است: و لم تجعل للخلق طریقا الی معرفتک الا بالعجز عن معرفتک( خداوندا برای خلق طریقی بسوی معرفتت قرار ندادی مگر عجز و ناتوانی از معرفت تو.) پس همین عجز از معرفت عین معرفت و بزرگترین مرتبه معرفت از نظر امام زین العابدین علیه اسلام است.
آنچه خیال باطل ماست فکر می کنیم که عجز که چیزی نیست و باید متخلق به اسماء و صفات الهی شد و مثلا به اسم الحی زنده کرد و به اسمهای دیگر فلان و .... و با اینکه اینها درست است اما کمتر کسی حتی از بزرگان است که بتواند اوج مقام عجز و فقر و جهل را درک کند. ابن عربی می گوید:
العلم بالله عین الجهل فیه به                    الجهل بالله عین العلم فاعتبر
ابن عربی در تفسیر آن گفته پیامبر که ذکر شد، در باب پنجاهم فتوحات مکیه می گوید: « عجز از درک ادراک خودش ادراکی است یعنی وقتی دانستی که وی کسی است که دانسته نمی شود، این خود علم به خداوند متعال است. پس دلیل و راهنمای علم به او، عدم علم به اوست . »
اینجا مرحله از علم خفته است که جز به اشاره نزد اهلش گفته نشده است. چرا که خداوند نهی از شناخت ذاتش را می کند و می گوید: یحذرکم الله نفسه (خداوند شما را از خودش بر حذر داشت.(آل عمران/20)) با این وجود دستور به دانستن توحید و یکتاییش داده است و می گوید: فاعلم انه لا اله الا الله(محمد/19)و این دستور از جهت آن است که او اله است .
خیال نشود که این عبودیت مقام اندکی است و از بزرگی آن اینکه خداوند پیامبرش را عبد و رسول نامید که این دو اختصاص به نبی او دارد و برای حق تعالی سزاوار نیست.
شیخ اکبر در باب سی و هشتم فتوحات مکیه در باب معرفت اقطاب محمدی اینطور می گوید که: عبودیت مخصوص پیامبر است و دروازه آن بر روی ما بسته شده است. بایزید بسطامی پس از تضرع بسیار به اندازه سر سوزنی نصیب او شد و خواست در آن گام نهد که آتش گرفت، یعنی از راه ذوق و کشف بدان نتوان رسید و این کمال عبودیت است. شیخ ادامه می دهد که به عنایت الهی نه کوشش خود بدان مقام آگاهی یافتم و ولی ادب الهی را رعایت کردم و همچون بایزید گام در آن ننهادم و فهمیدم که این خطاب گام نهادن در آن برای ازمایش است نه برای تکریم و بزرگداشت. بنابراین توقف کردم و تقاضای حجاب کردم و بخاطر این ادب مرا تشکر کردند و به اندازه تار مویی مرا بخشید که از اختصاص الهی بود. پس مقام عبودیت عجیب مقامی است چرا که هر که در بازار است طلب ربوبیت می کند و می خواهد بر آنچه حق تعالی راست برخوردار شود. همه چه عارف و صوفی و ... کیست که نخواهد پله های ترقی را طی کند و بزرگ گردد. اصلا گویی انسان بر این سرشته شده است و عبودیت و بندگی محض مگر به عنایت الهی دون کوشش انسان حاصل گردد ، چرا که هر کوششی مترتب به هدفی والاست که مزاحم با عبودیت است.

عدم مزاحمت در اسماء الهی

از بزرگترین نکاتی که ابن عربی بدان اشاره داده است عدم مزاحمت در اسماء الهی است. آنچه که معروف است به مناسبت حدیث خلق الله آدم علی صورته ( خداوند حضرت آدم را بر صورت خودش خلق کرد.) بحث تخلق و تحقق به اسماء الهی است. این بحث راجع به این که هر موجود و پدیده ای کدام اسم و صفت الهی در او تجلی کرده است یا مظهر کدام یک است. خود شیخ اکبر ابن عربی کتاب به نام کشف المعنی عن سر اسماء الله الحسنی دارد که از تعلق و تحقق و تخلق به 99 اسم الهی در آن سخن به میان می آید.
بحث ما در این قسمت بر این است که اسماء و صفاتی که برای حق تعالی ثابت است به همان وجه برای عبد نمی تواند تحقق پیدا کند. شیخ اکبر در این ادب الهی بحث را به آنجا می کشاند که اسم الولی بر وزن فعیل است و فعیل به معنای اسم فاعل و مفعول می آید. پس ادب در این است که اسم فاعل آن برای حق تعالی و اسم مفعول آن برای تحقق بنده به آن باشد که بوی خوش عبودیت استشمام گردد. پس عارف کامل محقق کسی است که بتواند بین اسماء الهی آنچه در خور اوست بردارد و آنچه را شایسته الهی است واگذارد و مزاحمت در آن بوجود نیاورد. عالم بالله حقیقی بقول شیخ اکبر کسی است که آنچه می داند می داند و آنچه نمی داند نیز می داند که نمی داند. یعنی آن قسمت درخور دانستن او نمی باشد و همین دانستن ندانستن و عدم امتزاج و اشتباه در موارد دانایی و نادانی اوج مرتبه علمی محقق بالله است.

نتیجه:

آنچه سزاوار است برای بنده همان بندگی و فقر و نیاز است. پس عارف کامل حقیقی کسی نیست که بر مراتب هستی مستولی و به انواع خرق عادات ملون باشد بلکه همان است که گفته آمد.

روزمرگی با مرگ

  من،مرگ را زیسته ام مرگ را دیده ام من در دیداری غمناک من مرگ را به دست سوده ام من مرگ را زیسته ام با آوازی غمناک غمناک وبه عمری سخت دراز و ...