۱۳۹۰/۱۱/۲۷

چشم می باید گشودن جلوه گو موهوم باش


چون نگه عمریست داغ چشم حیران خودیم
زیر کوه از سایهٔ دیوار مژگان خودیم

دعوی هستی سند پیرایهٔ اثبات نیست
اینقدر معلوم می‌گردد که بهتان خودیم

وحشت صبحیم ما راکو سر و برگی دگر
یعنی از خود می‌رویم و گرد دامان خودیم

سخت جانی عمر صرف ژاژخایی‌ کردن‌ست
همچو سوهان پای تا سر وقف دندان خودیم

شیشهٔ ما را در این بزم احتیاج سنگ نیست
از شکست دل مقیم طاق نسیان خودیم

...

مولانا بیدل

روزمرگی با مرگ

  من،مرگ را زیسته ام مرگ را دیده ام من در دیداری غمناک من مرگ را به دست سوده ام من مرگ را زیسته ام با آوازی غمناک غمناک وبه عمری سخت دراز و ...