هزار دشمنم ار میکنند قصد
هلاک گرم
تو دوستی از دشمنان ندارم باک
مرا امید وصال تو زنده
میدارد و
گر نه هر دمم از هجر توست بیم هلاک
نفس نفس اگر از باد نشنوم
بویش زمان
زمان چو گل از غم کنم گریبان چاک
رود به خواب دوچشم از خیال تو
هیهات بود
صبور دل اندر فراق تو حاشاک
اگر تو زخم زنی به که دیگری
مرهم و
گر تو زهر دهی به که دیگری تریاک
بضرب سیفک قتلی حیاتنا
ابدا لان
روحی قد طاب ان یکون فداک
عنان مپیچ که گر میزنی به
شمشیرم سپر
کنم سر و دستت ندارم از فتراک
تو را چنان که تویی هر نظر کجا
بیند به
قدر دانش خود هر کسی کند ادراک
به چشم خلق عزیز جهان شود
حافظ که
بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک
پ ن: بعد ما میرسیم اخر حرفمون به اینجا... اینجا جای اقرار ما به ندانستن است! تفائل... شاید دلخوش کنکی است اما مفر ما شده دراین اشفته بازار که هیچ چیز چنانکه می نماید نیست و همه چیز چنان است که ای کاش نبود ...