۱۳۹۲/۱۱/۱۵

دیالکتیک غربت

دیالکتیک غربت

ماهيت چيزها تغيير نميكنه.
چيزي كه تغيير كرده خود منم. وگرنه اين برفم مثل همون برف كه زمان بچگي هام ميباريد، قشنگ و تازه است.
ولي من هنوز دنبال اون حس و حالم كه در كودكي بارش برف در من ايجاد ميكرد. اون زمان در سرزمين كودكي همه چيز زيبا و با طراوت بود... هم برفش هم خورشيدش هم باران و هم باز باران با ترانه اش.
ان برف زيبا و دل انگيز هنوز هم با همان شور و شعف ميبارد. اما نه در اينجا، كه در سرزمين كودكي... سرزمين سفيد برفي و غول چراغ جادو، علي بابا و سند باد و...
سرزميني كه من ازان رانده شدم، به جرم بزرگ شدن و عاقل شدن. 
و حالا اينجا و در غربت، بارش هر دانه برف روحم را پرواز ميدهد به ان حوالي... وهر بار پروازي كوتاه و كوتاه تر.
برف که می باره حس میکنم خوشی و شوری از اسمان فرو می افته... اما بیشتر که دقت میکنم... نه! اتفاقی نیافتاده.
همه چیز همان است که بود...


روزمرگی با مرگ

  من،مرگ را زیسته ام مرگ را دیده ام من در دیداری غمناک من مرگ را به دست سوده ام من مرگ را زیسته ام با آوازی غمناک غمناک وبه عمری سخت دراز و ...