۱۳۹۰/۱۰/۶

حسد بر زندگی عین القضاة



حسد بر زندگی عین القضاة


شما در میان حشرات جمع شده که جسم و جانتان را فتح کرده شباهت به انسان دارید و مرا با زوزه هایتان به استنطاق کشانیده اید. گواه شما ذاتی ندارد، ذات شما گم شده در موذی گری های حشرات خانه کرده در مغز و تنتان است. این صدای مرا آسمان ها می شنوند، به جلال پیدای او... با این تهمت ها خود وادار می شوید تا خون به نانتان ببارد و جان از ناخن های پا با زهر و درد بیرون دهید و صدایتان ضجه ای شود در میان دشتی از خار.

نگاه کنید، نگاه کنید... از خرده های من در همزبانی با شما چه چرک ها که می ریزد. این بنده هیچگاه دشنام نمی دانستم... دیگر زبان به خواری شما نخواهم، خار اگر به دست شد خون و چرک روان شود و مرا با چرک و خار و خون که از انسانی برآید راه و کاری نیست، باطن من مرگ دشمن نمی خواهد. با شما در کار عشقتان هم ندا نیستم، از هوس گریزانم کردید و از همه... با عشق بیامیزید که در شما گفتم که هست. پوزش از خود میخواهم و از شما...
شما به صدارت خود بیاندیشید و من در اندیشه های بلند قامت خود که جنگلی است آتش گرفته می خواهم سرگردان بمانم. بگوئید در را باز کنند که ساعت می و شراب شما گذشته است...


از کتاب: حسد بر زندگی عین القضاة 
نوشته: مسعود کیمیایی

روزمرگی با مرگ

  من،مرگ را زیسته ام مرگ را دیده ام من در دیداری غمناک من مرگ را به دست سوده ام من مرگ را زیسته ام با آوازی غمناک غمناک وبه عمری سخت دراز و ...