پیش شیر رفت و بیستاد. شیر پرسید
که هیچ بدست شد؟ زاغ گفت: کس را چشم از گرسنگی کار نمی کند، لکن وجه دیگر هست، اگر
امضای ملک بدان پیوندد همه در خصب و نعمت افتیم. شیر گفت: بگو. زاغ گفت: این اشتر
میان ما اجنبی است، و در مُقام او ملک را فایده ای صورت نمی توان کرد. شیر در خشم
شد و گفت: این اشارت از وفا و حریت دور است و با کَرم و مروت نزدیکی و مناسبت
ندارد. اشتر را امان داده ام، به چه تأویل جفا جایز شمرم؟ زاغ گفت: بدین مقدمه
وقوف دارم، لکن حکما گویند که «یک نفس را فدای اهل بیتی باید کرد و اهل بیتی را
فدای قبیله ای و قبیله ای را فدای اهل شهری و اهل شهری را فدای ذاتِ ملک اگر در
خطری باشد»... شیر سر در پیش افگند .
کلیله و دمنه، باب شیر و گاو