دیالکتیک تنهائی

همه انسان‌ها، در لحظاتی از زندگيشان، خود را تنها احساس می کنند. و تنها هم هستند. ... انسان يگانه موجودی است که می داند تنهاست و يگانه موجودی است که در پی يافتن ديگری است. طبيعت او ... ميل و عطش تحقق بخشيدن خويش در ديگری را در خود نهفته دارد. انسان خود درد غربت و بازجستن روزگار وصل است.
بنابراين آن‌گاه که او از خويشتن آگاه است از نبود آن ديگری يعنی از تنهايی اش هم آگاه است.... ما همه نيروهايمان را به کار می گيريم تا از بند تنهايی رها شويم. برای همين، احساس تنهايی ما اهميت و معنايي دوگانه دارد: از سويی آگاهی برخويشتن است، و از سوی ديگر آرزوی گريز از خويشتن...!


دیالکتیک تنهائی / اوکتاویو پاز  









در سال ۱۹۸۰ دانشگاه هاروارد به او دکترای افتخاری اهدا کرد و در سال ۱۹۸۱ مهم‌ترین جایزه ادبی اسپانیا یعنی جایزه سروانتس نصیب او شد. سرانجام در سال ۱۹۹۰ آکادمی ادبیات سوئد، جایزه نوبل ادبیات را به اوکتاویو پاز شاعر سرشناس مکزیکی به پاس نیم قرن تلاش در زمینه شعر و ادبیات مکزیک اهدا کرد. او در آنجا سخنرانی مهمی درباره «در جست‌وجوی اکنون» ایراد کرد.

مولانا



آن را که غمی باشد و بتواند گفت              
 گر از دل خود بگفت بتواند رفت

این طرفه گلی نگر که ما را بشکفت                
نه رنگ توان نمود و نه بوی نهفت


جلال الدین

سقراط

 روش آموزه های سقراط


استهزای سقراطی به این وجه بود که چون غالب مردم را گمراه و احوال و افکار آنها را بر خطا می دید، در پی آن بود که بر خطا های خود آگا هشان نماید . اما این کار را مستقیمآ و بصورت وعظ و خطابه و پند و اندرز نمی کرد، بلکه به مباحثه و مناظره می پرداخت و غالبآ خود را به نادانی میزد. در ظاهر سخن به جد می گفت، ولی در باطن دست می انداخت و بهانه اش این بود که میخواهد از طرف مقابل کسب علم نماید. ولی کم کم و بدون اینکه محسوس باشد آن طرف خود را گرفتار تناقض گویی و حیرانی و سرگردانی میدید و به فساد رأی و عقیدۀ خود پی میبرد، و به همین خاطر سقراط به خود لقب قابله داده بود، چرا که میگفت من چیزی به کسی یاد نمی دهم فقط مانند یک قابله کمکش میکنم تا علمش را از درون ذهنش بیرون آورد و بیان کند.

متن مصاحبه با احمد شاملو




قسمتی از مصاحبه با احمد شاملو نقل از «مجله ی فردوسی » - فروردین 45 - «روزنامه آیندگان » فروردین48


آثار من ، خود اتوبیوگرافی کاملی است . من به این حقیقت معتقدم که شعر ، برداشت هایی از زندگی نیست؛ بلکه یکسره خود زندگی است .
خواننده یک شعر صادقانه در شعری که می خواند ، خواه و ناخواه جز با صحنه هایی از زندگی شاعر و گوشه هایی از افکار و عقاید او روبرو نخواهد شد .
در باب آنچه « زمینه ی کلی » و در نتیجه « زمینه ی اصلی » شعر مرا می سازد ، می توانم به سادگی گفته باشم که از دیر باز سراسر زندگی من در نگرانی و دلهره خلاصه می شود . مشاهده ی تنگدستی و بی عدالتی ، در همه عمر ، بختک رویاهایی بوده اند که در بیداری بر من گذشته است.
جز این هیچ ندارم که بگویم . دیگر چیزها همه فرعیات است و در حاشیه قرار می گیرد . عدالت دغدغه ی همیشگی من بوده است و شاید از همین روست که بی عدالتی همیشه دست در کار است تا به نوعی از من انتقام بستاند ؛ - این حیوان خوف انگیزی که دور من راه رفته است و رد قمهایش طلسمی به گرداگرد من کشیده تا هیچگاه حضورش را از یاد نبرم ... از روابط پدر و مادرم تا روابط آن ها با من و خواهرانم و روابط من و فرزندانم ، تا روابط من و آنها که دوست یا دشمنم می دارند ، تا روابط من و جامعه ... و دورتر : هنگامي که « ایستادن » را نوعی بی عدالتی بیابید نسبت به دیگران هم و در زمینه ی اینها همه ، خوش رقصی های تنگدستی – این بی عدالتی بزرگ و بی رحم و مردافکن اجتماعی – که تن دادن به همه ی شکنجه ها را با کلمه ی خر رنگ کن «وظیفه » توجیه می کند . – بله ، کلمه ی وظیفه !- و کلمه نزد خدا بود . و کلمه ، خود خدا بود !
این اواخر دیگر من انگار به نوعی « جبر » معتقد شده ام .خواه ناخواه ، گیرم البته نه به شکل مذهبی آن و مطلقاً نه با برداشتی از آن دست ...
عکس العمل ها ، در شرایط و اوضاع و احوال واحد یکی است .
شکستن بت مورد پرستش بت پرست متعصبی که گرفتار بیماریهای عصبی است و پیشاب پر و آماده به شلیکی هم در دست دارد ، در یک جمله «خودکشی است» - جبری که من بدان معتقد شده ام راهش از این طرف است و شاید بیشتر یک « تراژدی » است ( به مفهوم یونانی آن ).
می دانید ؟ - آن هیروشیمایی بی گناهی که در لحظه ی انفجار بمب گیلدا روی پله های سنگی جلو شهرداری نشسته بود و از او تنها سایه ی شومی – همچون نقش لعنتی جاودانه – بر آن پله های سنگی باقی ماند به یادتان هست ؟ - آن جنگ به صد در صد احتمال « جنگ او » نبود.
آن جنگ به همان اندازه مال او می توانست باشد ، که مال قاطرهای گردان مسلسل که زیر آتش توپخانه ی دشمن ، با شکم دریده و امعاء و احشاء آویزان ، دیوانه از وحشت و درد ، میان سنگرهای پر آتش و دود به خاک می افتند ...
هیتلرها می کوشند به این اغنام اله بقبولانند که «نبرد ما ، نبرد وطن است»و من معتقدم که سقوط ها همیشه از همین پذیرش آغاز شده است. گو اینکه خود این پذیرش نیز همیشه نتیجه ی بسیاری صغری کبری چیدن ها بوده است ...
دردمندی انسان از این جاست که با بی گناهی و منزه بودن نمی توان از وحشت محکومیتهای کافکایی به دور ماند . و بدبختانه راه گریزی هم نیست . – این توهینی شرم آور نسبت به انسان است.
جبری که من از آن سخن می گویم ، همین ناگزیری حزن انگیزی است که ما و همه ی تبارمان در تمامی تاریج با آن درگیر بوده ایم . – و تازه ، هنگامی دریافتیم انسان هر لحظه ممکن است در برابر این وهن عظیم قرار گیرد که گوساله وار به مسلخش کشند ، همه ی دلهره ها و نفرت ها یک بار دیگر از نو آغاز می شود .
دلهره ای که این بار حجمش بیشتر ، وهنش نفرت انگیزتر ، و تحملش خرد کننده تر است ... و تازه ، این همه فقط «پوسته ی » قضیه است ، نه « خود آن » نه تمامی آن . این همه ، فقط «طرحی » از این درد جبری است.



سلوک




“نمیدانم. اما چه درهم پیچ و گره خورده است درونم، و چه زوزه های خوار شده ای 

را می شنوم، و چه نا توانمندی غریب و کشنده ای حس می کنم از بابت آنچه عقل 

نامیده می شود” 



― محمود دولت‌آبادیسُـلوک

ذره خدا

بوزون هیگز یا نمیدونم چی

یه وبلاگ رو باز کردم . موزیکشو دوست دارم ولی وصیت کرده کسی کپی نکنه کسی. بخاطر همین مجبورم واسه شنیدنش خود وبلاگو باز کنم! حالا قراره بعد مرگش اینو کپی پیس کنن تو فضا بره بره بره واسه ماهیا... حالا هرچی.
دراز کشیده بودم الان داشتم فکر میکردم با خودم که باز غروب جمعه مون، شد غروب جمعه یزد. اینم هیچی...
اخبار چی میگه؟
تبریک. بالاخره بوزون هیگز یا بوسون هیگز یا چه میدونم، ذره خدا رو هم که کشف کردن اینا. من تو فکرم با خودم نکنه این بی دینا همین روزا خودخدا روهم کشف کنن بعد معلوم شه اصلنم یه پیر مرد سفید با ریش بلند دوست داشتنی که همه رو دوست داره، که نشسته رو ابرا واسه بنده هاش جوراب پشمی میبافه و اندازه پای یکی یکیشونم میدونه  نیست که هیچ، یه کوتوله گوژپشت سیاه روست که از بس تنهاست، از لجش ماهارو ول کرده تو این برهوت گفته انقد بجنگین با هم و انقد بکشین همدیگه رو تا سر اخر فقط یکیتون باقی بمونه و اون یکی فقط لیاقت جانشینی منو داره... 
منو بگو تیر کرده بودم بشم همون یکی
حیف
ازین کافرا هرچی بگی بر میاد. قبلنم ازین بی ناموسیا کردن. اینا  از همون اول لجشون گرفته بود که ما خیلی به خدا نزدیکتریم. حرصشون گرفته بود که ما هرچی از خدا میخوایم سه سوته بهمون میده. اما خودشون باید برن سالها درسشو بخونن خودشونو بکشن تا یاد بگیرن، بسازن تا داشته باشنش. ایمان ندارن دیگه بدبختا.
از سال ۱۹۵۴ که تو سویس CERN رو ساختن تا حالا دارن تحقیق میکنن واسه پیدا کردن این جرم اولیه. جرمی که تمام اجرام ازون ساخته و نشأت گرفته... بعد بخاطر اینکه حرص مارو بیشتر در بیارن، ضریب خطای 5سیگما (احتمال بروز خطای یک به ۹ تریلیون) رو برای این ازمایش اعلام کردن! بت پرستای کافر خدا نشناس خر




یک نمودار فاینمن که نحوه تولید احتمالی هیگز را در LHC نمایش می‌دهد: دو گلئون به زوج کوارک سر-پاد سر وامی پاشند، سپس دو زوج مخالف از اینها تشکیل یک ذره هیگز خنثی را می‌دهند





من ندانم با که گویم شرح درد... قصه رنگ پریده روی زرد

یعنی ادم قهرمان قصه زندگی خودشم نشه؟!
 شکست و پیروزی ای در کار نبود از اول... اما من رضایت رو واقعن توقع داشتم که بهش برسم. 
راضی نمیشم چرا از خودم؟ چی از خودم میخوام که نمیتونه؟ از عهده اش خارجه؟

وقتی عشق تا این حد اقناعت میکنه و طعم رضایت رو بهت میچشونه... چرا بقیه باهاش راضی نمیشن؟!
چرا به عشق اکتفا نمی کنن؟ 
واسه زندگی به این کوتاهی چرا انقدر دنبال خرده ریزو النگ و دولنگ میگردن؟
که هی بریزن تو کوله شون و هی بارشونو سنگین کنن و هی بکشن و هی بکشن این بار مزخرف زندگی رو؟
خودتون هر غلطی دلتون می خواد بکنین... اما نسخه واسه دیگرون نپیچین لطفن.

کاش میذاشتن هرکس هر گوهی دلش میخواد بخوره
واسه گوه خوردن به من اجازه میدین؟
تجربه گوه خوریتون چی میگه درین مورد؟

من یه انقلاب به خودم بدهکارم. 
یه روز بالاخره مجسمه های قدیمی زندگیمو پایین میکشم  و روشون رقص پیروزی میکنم.
حتی شده با عصا...
فقط خدا کنه روزی که جرات این کارو پیدا کردم
خیلی دیر نشده باشه...

شعر عنوان: نیما یوشیج



درخت گلابی



بچه که بودم هروقت یه درخت میدیم که تک افتاده و درختی نزدیکش نیست دلم براش میسوخت. حس میکردم چقدر تنهاست...

هنوزم وقتی چند تا درخت کنار هم می‌بینم خیلی بهشون دقت نمی‌کنم! اما یک درخت تنها همیشه توجهم رو به خودش جلب می‌کنه... من حس میکنم درختها شخصیت دارند. درخت خوشحال داریم، درخت تنها داریم، درخت پیر، درخت لاقید، درخت غمگین...
گاهی حتی دیدم درختی که مدتها سرش تو لاک خودش بوده، ویکباره سرش‌رو بلند کرده و دوروبرشو نگاه کرده... یه تکونی به خودش داده و سعی کرده زندگیشو عوض کنه. شاخه های خشکشو ازون بالا انداخته پایین و جاش جوونه های تازه زده... 

تو حیاط خونه پدری هرکسی واسه خودش یه درخت داشت. پدرم وقتی اونهارو می‌کاشت هرکدوم رو به اسم یکی از بچه‌هاش کاشت. خواهر بزرگم درختش گیلاس مشهدی بود. برادرم درختش گیلاس اصفهانی بود. خواهر کوچیکم درختش سیب بود. سیب گلاب که همیشه کال کال میخوردیم و صبر نمی‌کردیم تا برسه. منم یه درخت خرمالو داشتم. واسه مادرم یه درخت گلابی کاشته بود. اما بخاطر مدل باغچه بود یا سلیقه پدرم موقع کاشتنش، درخت گلابی تک افتاده بود. خیلی زود هم مریض شد. یادمه مادرم خیلی سعی کرد نگهش داره اما اون درخت گلابی هر روز حالش بدتر میشد... آخرم تمام دوا درمونا بی‌نتیجه بود و درخت گلابی  خشک شد.
اون قسمت باغچه دیگه همیشه خالی بود و قبرستون جوجه های من بود وقتی می‌مردن و بعدها هم لوبیا هامو اونجا می‌کاشتم. همیشه دلم میخواست  یه جوری اون فضای خالی رو پر کنم. 

حاشیه: عکس از سرکوچه گرفتم. ۳ درخت کنار هم. 

 



تاریک روشن



چند روز پیش قدم میزدم که منظره قشنگی دیدم و خواستم عکس بگیرم. اما متوجه شدم هوا تاریک شده و عکس خوبی نخواهد شد.
به اسمون اما نگاه کردم و دیدم روشنهبرای اولین بار متوجه شدم؛
برخلاف تصور همیشگیم هوا تاریک نمیشه، بلکه هوا تاریک هست همیشه، و فقط ابتدای هر روز روشن میشه!
تاریکی حاکم مطلق زمینه. سرنوشت محتوم زمین تاریکی است. اما خورشید این تاریکی رو با نورش از بین میبره.

پیش خودم این معنی رو در زندگی و روزمرگیم تعمیم دادم ... یاد انواری افتادم که گهگاه بر تاریکی  من تابید و زندگیم برای مدت کوتاهی روشن تر شد.
فکر کردم همه ما در زندگی در انتظار خورشیدی هستیم که روزی خواهد امد و گوشه گوشۀ قلب و روح و جانمون رو با نور گرمی بخشش روشن خواهد کرد و تاریکی پیرامون ما رو خواهد زدود . برای همیشه و تا اخر خورشید زندگی ما خواهد شد...


پروین اعتصامی


امروز و فردا 


بلبل آهسته به گل گفت شبی
که مرا از تو تمنائی هست
من به پیوند تو یک رای شدم
گر ترا نیز چنین رائی هست
گفت فردا به گلستان باز آی
تا ببینی چه تماشائی هست
گر که منظور تو زیبائی ماست
هر طرف چهرهٔ زیبائی هست
پا بهرجا که نهی برگ گلی است
همه جا شاهد رعنائی هست
باغبانان همگی بیدارند
چمن و جوی مصفائی هست
قدح از لاله بگیرد نرگس
همه جا ساغر و صهبائی هست
نه ز مرغان چمن گمشده‌ایست
نه ز زاغ و زغن آوائی هست
نه ز گلچین حوادث خبری است
نه به گلشن اثر پائی هست
هیچکس را سر بدخوئی نیست
همه را میل مدارائی هست
گفت رازی که نهان است ببین
اگرت دیدهٔ بینائی هست
هم از امروز سخن باید گفت
که خبر داشت که فردائی هست


پ ن: خواستم از پروین هم یه قطعه تو این وبلاگ بنویسم. گذشته ازین که شعرهای پروین رو دوست دارم، حالا اما تهفه ای شده این دیوان به اشاره یار... مثل حافظ فالگونه دیوان پروین رو باز کردم ! و پروین هم اشاره به اشاره همیشگی یار کرده که: امروز به از فرداست... فردای نیامده را غصه خوردن، نادیده گرفتن امروز با همه نعمتهای خداست که امروز و تنها امروز به ما ارزانی کرده... 




تفائل

هزار دشمنم ار می‌کنند قصد هلاک                گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
مرا امید وصال تو زنده می‌دارد                      و گر نه هر دمم از هجر توست بیم هلاک
نفس نفس اگر از باد نشنوم بویش                زمان زمان چو گل از غم کنم گریبان چاک
رود به خواب دوچشم از خیال تو هیهات              بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک
اگر تو زخم زنی به که دیگری مرهم                و گر تو زهر دهی به که دیگری تریاک
بضرب سیفک قتلی حیاتنا ابدا                       لان روحی قد طاب ان یکون فداک
عنان مپیچ که گر می‌زنی به شمشیرم                سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک
تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند                به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک
به چشم خلق عزیز جهان شود حافظ                که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک


پ ن: بعد ما میرسیم اخر حرفمون به اینجا... اینجا جای اقرار ما به ندانستن است! تفائل... شاید دلخوش کنکی است اما مفر ما شده دراین اشفته بازار که هیچ چیز چنانکه می نماید نیست و همه چیز چنان است که ای کاش نبود ...

سهل بن علی مروزی


شیخ السلام گفت؛ سهل را پرسیدند: از نواختهای الله - تعالی - که بنده را به آن بنوازد، کدام مـِه است؟
گفت: فراغت دل. 

مـِه : عسل

 نفحات الانس من حضرات القدس- نورالدین عبدالرحمن جامی  

گروس عبدالملکیان





وقتی کلید را

در جیب هایم پیدا نمی کنم

نگرانِ هیچ چیز نیستم

وقتی پلیس

دست بر سینه ام می گذارد

یا وقتی که پشت میله ها نشسته ام

نگرانِ هیچ چیز نیستم



مثل رودخانه ای خشک

که از سد عبور می کند

و هیچکس نمی داند

                          که می رود یا باز می گردد


رهی معیری


خاطر بی آرزو از رنج یار آسوده است
خار خشک از منت ابر بهار آسوده است

گر به دست عشق نسپاری عنان اختیار
خاطرت از گریه بی اختیار آسوده است

هرزه گردان از هوای نفس خود سرگشته اند
گر نخیزد باد غوغاگر غبار آسوده است

پای در دامن کشیدن فتنه از خود راندن است
گر زمین را سیل گیرد کوهسار آسوده است

کج نهادی پیشه کن تا وارهی از دست خلق
غنچه را صد گونه آسیب است و خار آسوده است

هر که دارد شیوه نامردمی چون روزگار
از جفای مردمان در روزگار آسوده است

تا بود اشک روان از آتش غم باک نیست
برق اگر سوزد چمن را جویبار آسوده است

شب سرآمد یک دم آخر دیده بر هم نه رهی
صبحگاهان اختر شب زنده دار آسوده است

ابو سعید ابالخیر


گر سبحه‌ی صد دانه شماری خوبست                
ور جام می از کف نگذاری خوبست

گفتی چه کنم چه تحفه آرم بر دوست                
بی‌درد میا هر آنچه آری خوبست


***

چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست               
چون هست ز هر چه نیست نقصان و شکست

انگار که هر چه هست در عالم نیست               
پندار که هر چه نیست در عالم هست

 ***

گاهی چو ملایکم سر بندگیست                
گه چون حیوان به خواب و خور زندگیست

گاهم چو بهایم سر درندگیست                
سبحان الله این چه پراکندگیست


جمعه ما


احمد شاملو در مجموعه سکوت  گفته: 


پرواز اعتماد را
با یكدیگر
تجربه كنیم.

وگرنه می‌شكنیم
بالهای دوستی‌مان را.


این شعر شاید خیلی بدیهی به نظر بیاد در ابتدا... اما در عین حال وقتی در شرایطش قرار میگیرم متوجه میشم هر وقت که لازم بوده و حقش بوده فراموش کردم. کار سخت اینه که سر بزنگاه و درست اون لحظه که باید به خودت نهیب بزنی و به یادت بندازی که باید اعتماد کنی...که باید اعتماد کنی...

جمعه نوزدهم اسفند نود...یه روز خوب بعد از یه شب بد! 

فرهنگ نقادی

تقریبا فرهنگ نقادی در بین ما ایرانیان از هرجائی و در مورد هر موضوعی شروع شود به سرعت تبدیل به نقد اشخاص در لفافه نازکی از نقد اجتماعی می شود. تازه اگر به فحش و فضاحت نرسد.    
در صورتی که نقد بطور کلی مبتنی براصول و پرینسیپهای موضوع مورد نقد است که گاهی اوقات فرد و یا جامعه جزئی کوچک از موضوع مورد نقد خواهد بود. حتی اگر نقد اجتماعی نیز خود، موضوع نقد باشد  دارای پرینسیپهائی است که عدم رعایت به آن به پرت و پلا گوئی منجر خواهد شد. پرداختن به نقد اجتماعی را به فرصتی دیگر موکول میکنم ولی آنچه که اکنون مورد نظر من است نقد هنری است. اصولا انسانِ شیفتۀ  تثبیت، ایدئولوژی و تحکم از دیر باز سعی بر این داشته  که تعریفی برای هنر ارائه دهد.
چندی از این تعاریف بدین صورت تعریف شده است که:
 "هنر محصول کار دست انسان است."  در صورتی که کانسپچوال آرت نه تنها کار دست بلکه محصول کار دست را نیز زیرسئوال برده و تراوش فکر انسان را بدون اجرا هنر می داند.
"یا اینکه با تفاوت قائل شدن  بین زیبائی و هنر، زیبائی را هنر نمی داند." در صورتی که امپرسیونیستها در قرن ۱۹ به نوعی درک زیبا شناسی از تاثیر نور در پدیده ها رسیده بودند و زیبائی را هنر میدانستند. 
"و یااینکه هنر را محصول دانش و توانائی دست انسان دانسته."  در صورتی که نه ظرافت چیپهای کامپیوتری هنر است و نه زیبائی فرش دست باف.




سارا محمدی اردهالی



شب خيابان مثل من است
شب خيابان مثل من است
 هر از چندي
خاطره‌اي بي‌احتياط مي‌گذرد
 دلم يك تصادف جدي مي‌خواهد
 پرسر و صدا
 آمبولانس‌ها سراسيمه شوند
 و
 كار از كار بگذرد




رابطه دنياي بيروني و دروني انسان‌ها چيست؟ ذهن چگونه دنياي عيني بيرون را براي ما مي‌آفريند؟ حقيقت هستي تا چه مقدار همان چيزي است كه ما حس مي‌كنيم و بر زبان مي‌آوريم؟ اگر اين سوال‌ها براي من و شما پيش نيامده، سال‌هاست ذهن فيلسوفان و نظريه‌پردازان درگير پاسخ گفتن به همين سوال‌هاست. پديدارشناسي «هوسرل» و ديدگاه‌هاي ديرياب، اما انديشه‌سوز «هايدگر» را مرور كنيد تا ببينيد اين پرسش‌ها چقدر جدي است. ديدگاه‌هاي نظريه‌پردازان ادبي هم سرشار است از تاملاتي پيرامون رابطه ميان طبيعت بيروني و ذهنيت دروني انسان هنرمند.
سارا محمدي‌اردهالي در اين شعر كوتاه، پيوندي ميان همين دو دنيا زده است. عناصري از زندگي روزمره و تجربه شده با دنياي دروني و شخصي درهم آميخته‌اند و حاصل آن متني شده است كه خواننده را در شعريت خود قانع مي‌كند (البته شايد خوانندگاني هم باشند كه چنين نظري نداشته باشند، روي سخن اين نوشته با اين گروه نيست!)
شعر با گزاره‌اي آغاز مي‌شود كه در آن شاعر ميان عنصري از دنياي بيرون با خود پيوند برقرار مي‌كند: شب خيابان مثل من است. نخستين تصويري كه از خياباني در شب به ذهن مي‌آيد، سكوتي ممتد و طولاني است كه گاه با سوت رد شدن سريع خودرويي در دوردست، مي‌شكند. شاعر بر همين تصور آشناي ما از خياباني در شب انگشت مي‌گذارد، اما به جاي خودروهاي بي‌احتياط و تندروي شبانه، خاطره‌هايي را مي‌بيند كه در اين خيابان ساكت مي‌گذرند.
البته شاعر، مداخله‌اي در متن نمي‌كند كه اين سكوت بيش از حد پررنگ شود. حرفي از سكوت در ميان نيست. سكوت به‌جاي نشستن پررنگ در متن، در 3 سطر نخستين شعر توزيع شده است. اين وظيفه خواننده است كه اين سكوت و آن رد شدن بي‌احتياط را درك كند.
در بند بعدي است كه شاعر وارد موضوع و موضع اصلي شعر خود مي‌شود. تصويري كه او از يك برخورد و تصادف جدي ارائه مي‌دهد؛ چنان براي همه ما آشنا و حس‌شدني است كه نمي‌توانيم در برابر آن واكنش نشان ندهيم. جدي بودن، پر سر و صدا بودن، سراسيمه شدن آمبولانس‌ها و كار از كار گذشتن براي مردمان كشوري كه در صدر حوادث جاده‌اي و خياباني ايستاده‌اند، آنقدر ملموس است كه انگشت گذاشتن شاعر بر‌همين تصويرهاي كوتاه و ارائه آن، كار شعر را تمام كرده است. شاعر نيازي به بيشتر گفتن نداشته است و براي همين هم دامن شعر را درست در جايي كه بايد به پايان برده است: كار از كار بگذرد.
اما سوالي در اينجا پيش مي‌آيد و اين كه چرا شاعر به دنبال يك تصادف جدي است؟ نكته كليدي شعر در همين جاست. نكته‌اي كه در شكل ظاهري شعر بر آن تاكيدي نشده است. بيشترين انرژي شعر صرف آن شده است كه تصويري تاثيرگذار از تصادفي كه بايد اتفاق بيفتد، بيافريند، اما مساله اينجاست كه اين تصادف جدي به چه كار شاعر مي‌آيد؟
يك بار ديگر به 3 سطر نخست برگرديم. تصويري از خياباني در شب كه در انتقال و برابر نهادن آن با درون شاعر، سكوت و آرامشي بر آن حكمفرماست كه تنها خاطره‌هايي اين سكوت را برمي‌آشوبد.
خيابان شبانه به سخن درمي‌آيد؛ آرزو مي‌كند كه تصادفي جدي، آرامشش را برهم بزند و اين اتفاق چنان باشد كه ديگر نتوان به آرامش گذشته بازگشت، چرا كه كار از كار گذشته باشد. تن زدن از زندگي ساكن، بي‌حادثه. آرامشي كه حوصله جان بيقرار شاعر را سر برده است تنها بخشي از حرفي است كه شعر با مخاطبانش در ميان مي‌گذارد. شعر لايه ديگري هم دارد كه در سكوت اجرا شده است، اين كه چرا شاعر‌‌/‌‌ راوي با وجود اين كه اينچنين بيقرار حادثه‌اي جدي است كه نتوان گريزگاهي براي بازگشت و تن زدن از آن يافت و با وجود اين همه شوق و آرزو، خودآگاهانه دست به چنين حادثه‌اي در زندگي‌اش نمي‌زند، سوالي است كه شعر در برابر آن سكوت كرده است.

سماع


نمی‌توان به جایی گریخت،
حقیقت
زیر چتر عادت
پنهان است؛
حال که
نه فرار
دردی را دوا می‌کند
و نه قرار،
باید
بر مدار صبر
سماعی مردانه کرد

ناهید عباسی


توضیح: چون شعر خانم عباسی بدون عنوان به دستم رسید، خودم  عنوان "سماع" رو انتخاب کردم

فاضل نظری


از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند
 تا کاج جشن‌های زمستانی‌ات کنند


پوشانده‌اند "صبح" تو را "ابرهای تار"
 تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند


یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
 این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند


ای گل گمان مبر به شب جشن می‌روی
 شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند


یک نقطه بیش فرق "رحیم" و "رجیم" نیست
 از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند


آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه است که قربانی‌ات کنند


فاضل نظری

تفاوتهای ما






پلنگ سنگی دروازه‌های بسته شهرم
مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم

تفاوت‌های ما بیش از شباهت‌هاست باور کن
تو تلخی شراب کهنه‌ای من تلخی زهرم

مرا ای ماهی عاشق رها کن فکر کن من هم
یکی از سنگ‌های کوچک افتاده در نهرم

کسي را که برنجاند تو را هرگز نمي‌بخشم
تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم

تو آهوی رهای دشت‌های سبزی اما من
پلنگ سنگی دروازه‌های بسته شهرم


فاضل نظری
(این شعر رو جناب نظری در شب شعر سالانه رهبری در حضور ایشون قرائت کردند!)

در انتظار ترجمهٔ استاد منوچهر بدیعی از رمان«اولیس» که امیدوارم هر چه زودتر اجازه نشر بگیرد.

سرآغاز

تکنیک‌های روایی جویس

جیمز جویس یکی از پیشگامان مدرنیسم ادبی بود و تکنیک‌های روایی‌اش به طور گسترده‌ای به سبب نوآوری و پیچیدگی تحسین شده‌اند. در اینجا به برخی ا...