درخت گلابی



بچه که بودم هروقت یه درخت میدیم که تک افتاده و درختی نزدیکش نیست دلم براش میسوخت. حس میکردم چقدر تنهاست...

هنوزم وقتی چند تا درخت کنار هم می‌بینم خیلی بهشون دقت نمی‌کنم! اما یک درخت تنها همیشه توجهم رو به خودش جلب می‌کنه... من حس میکنم درختها شخصیت دارند. درخت خوشحال داریم، درخت تنها داریم، درخت پیر، درخت لاقید، درخت غمگین...
گاهی حتی دیدم درختی که مدتها سرش تو لاک خودش بوده، ویکباره سرش‌رو بلند کرده و دوروبرشو نگاه کرده... یه تکونی به خودش داده و سعی کرده زندگیشو عوض کنه. شاخه های خشکشو ازون بالا انداخته پایین و جاش جوونه های تازه زده... 

تو حیاط خونه پدری هرکسی واسه خودش یه درخت داشت. پدرم وقتی اونهارو می‌کاشت هرکدوم رو به اسم یکی از بچه‌هاش کاشت. خواهر بزرگم درختش گیلاس مشهدی بود. برادرم درختش گیلاس اصفهانی بود. خواهر کوچیکم درختش سیب بود. سیب گلاب که همیشه کال کال میخوردیم و صبر نمی‌کردیم تا برسه. منم یه درخت خرمالو داشتم. واسه مادرم یه درخت گلابی کاشته بود. اما بخاطر مدل باغچه بود یا سلیقه پدرم موقع کاشتنش، درخت گلابی تک افتاده بود. خیلی زود هم مریض شد. یادمه مادرم خیلی سعی کرد نگهش داره اما اون درخت گلابی هر روز حالش بدتر میشد... آخرم تمام دوا درمونا بی‌نتیجه بود و درخت گلابی  خشک شد.
اون قسمت باغچه دیگه همیشه خالی بود و قبرستون جوجه های من بود وقتی می‌مردن و بعدها هم لوبیا هامو اونجا می‌کاشتم. همیشه دلم میخواست  یه جوری اون فضای خالی رو پر کنم. 

حاشیه: عکس از سرکوچه گرفتم. ۳ درخت کنار هم. 

 



تاریک روشن



چند روز پیش قدم میزدم که منظره قشنگی دیدم و خواستم عکس بگیرم. اما متوجه شدم هوا تاریک شده و عکس خوبی نخواهد شد.
به اسمون اما نگاه کردم و دیدم روشنهبرای اولین بار متوجه شدم؛
برخلاف تصور همیشگیم هوا تاریک نمیشه، بلکه هوا تاریک هست همیشه، و فقط ابتدای هر روز روشن میشه!
تاریکی حاکم مطلق زمینه. سرنوشت محتوم زمین تاریکی است. اما خورشید این تاریکی رو با نورش از بین میبره.

پیش خودم این معنی رو در زندگی و روزمرگیم تعمیم دادم ... یاد انواری افتادم که گهگاه بر تاریکی  من تابید و زندگیم برای مدت کوتاهی روشن تر شد.
فکر کردم همه ما در زندگی در انتظار خورشیدی هستیم که روزی خواهد امد و گوشه گوشۀ قلب و روح و جانمون رو با نور گرمی بخشش روشن خواهد کرد و تاریکی پیرامون ما رو خواهد زدود . برای همیشه و تا اخر خورشید زندگی ما خواهد شد...


پروین اعتصامی


امروز و فردا 


بلبل آهسته به گل گفت شبی
که مرا از تو تمنائی هست
من به پیوند تو یک رای شدم
گر ترا نیز چنین رائی هست
گفت فردا به گلستان باز آی
تا ببینی چه تماشائی هست
گر که منظور تو زیبائی ماست
هر طرف چهرهٔ زیبائی هست
پا بهرجا که نهی برگ گلی است
همه جا شاهد رعنائی هست
باغبانان همگی بیدارند
چمن و جوی مصفائی هست
قدح از لاله بگیرد نرگس
همه جا ساغر و صهبائی هست
نه ز مرغان چمن گمشده‌ایست
نه ز زاغ و زغن آوائی هست
نه ز گلچین حوادث خبری است
نه به گلشن اثر پائی هست
هیچکس را سر بدخوئی نیست
همه را میل مدارائی هست
گفت رازی که نهان است ببین
اگرت دیدهٔ بینائی هست
هم از امروز سخن باید گفت
که خبر داشت که فردائی هست


پ ن: خواستم از پروین هم یه قطعه تو این وبلاگ بنویسم. گذشته ازین که شعرهای پروین رو دوست دارم، حالا اما تهفه ای شده این دیوان به اشاره یار... مثل حافظ فالگونه دیوان پروین رو باز کردم ! و پروین هم اشاره به اشاره همیشگی یار کرده که: امروز به از فرداست... فردای نیامده را غصه خوردن، نادیده گرفتن امروز با همه نعمتهای خداست که امروز و تنها امروز به ما ارزانی کرده... 




تفائل

هزار دشمنم ار می‌کنند قصد هلاک                گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
مرا امید وصال تو زنده می‌دارد                      و گر نه هر دمم از هجر توست بیم هلاک
نفس نفس اگر از باد نشنوم بویش                زمان زمان چو گل از غم کنم گریبان چاک
رود به خواب دوچشم از خیال تو هیهات              بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک
اگر تو زخم زنی به که دیگری مرهم                و گر تو زهر دهی به که دیگری تریاک
بضرب سیفک قتلی حیاتنا ابدا                       لان روحی قد طاب ان یکون فداک
عنان مپیچ که گر می‌زنی به شمشیرم                سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک
تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند                به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک
به چشم خلق عزیز جهان شود حافظ                که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک


پ ن: بعد ما میرسیم اخر حرفمون به اینجا... اینجا جای اقرار ما به ندانستن است! تفائل... شاید دلخوش کنکی است اما مفر ما شده دراین اشفته بازار که هیچ چیز چنانکه می نماید نیست و همه چیز چنان است که ای کاش نبود ...

سهل بن علی مروزی


شیخ السلام گفت؛ سهل را پرسیدند: از نواختهای الله - تعالی - که بنده را به آن بنوازد، کدام مـِه است؟
گفت: فراغت دل. 

مـِه : عسل

 نفحات الانس من حضرات القدس- نورالدین عبدالرحمن جامی  

در انتظار ترجمهٔ استاد منوچهر بدیعی از رمان«اولیس» که امیدوارم هر چه زودتر اجازه نشر بگیرد.

سرآغاز

تکنیک‌های روایی جویس

جیمز جویس یکی از پیشگامان مدرنیسم ادبی بود و تکنیک‌های روایی‌اش به طور گسترده‌ای به سبب نوآوری و پیچیدگی تحسین شده‌اند. در اینجا به برخی ا...