۱۳۹۰/۱۲/۱۶

شکیبا

میوه بر شاخه شدم سنگپاره در کف کودک،
طلسم معجزتی مگر پناه دهد از گزند خویشتنم
چنین که دست تطاول به خود گشاده منم.
بالا بلند بر جلوخان منظرم
چون گردش اطلسی ابر قدم بردار
از هجوم پرندۀ بی پناهی، چون به خانه بازآیم
پیش از آنکه در بگشایم بر تختگاه ایوان جلوه ای کن
        با رخساری که باران و زمزمه است
چنان کن که مجالی اندگک را درخور است
که تبردار واقعه را دیگر
دست خسته را به فرمان نیست.

که گفته است من آخرین بازماندۀ فرزانگان زمینم؟
من آن غول زیبایم که در استوای شب ایستاده است
غریق زلالی همۀ آبهای جهان
وچشم انداز شیطنتش خواستگاه ستاره ایست.
در انتهای زمینم کومه ای هست
آنجا که پا درجائی خاک
همچون رقص سراب بر فریب عطش تکیه میکند.

در مفصل انسان و خدا
آری در مفصل خاک و پوکم کومه ای نا استوار هست
و بادی که بر لجۀ تاریک میگذرد
بر ایوان بی رونق سردم جاروب میکشد.

بردگان عالیجاه را دیده ام من در کاخهای بلند
که قلاده های زرین به گردن داشته اند
و آزاده مردم را در جامه های مرقع
که سرود گویان
پیاده به مقتل می رفته اند.
خانۀ من در انتهای جهان است
در مفصل خاک و پوک.

با ما گفته بودند؛ آن کلام مقدس را با شما خواهیم آموخت
لیکن بخاطر آن عقوبتی جانفرسای را تحمل می بایدتان کرد
عقوبت دشوار را چندان تاب آوردیم  آری
که کلام مقدسمان باری از خاطر گریخت.

احمد شاملو

روزمرگی با مرگ

  من،مرگ را زیسته ام مرگ را دیده ام من در دیداری غمناک من مرگ را به دست سوده ام من مرگ را زیسته ام با آوازی غمناک غمناک وبه عمری سخت دراز و ...